گفتم: با اجازتون اين دفعه ديگه شهيد مي شم

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
[h=2]گفتم: با اجازتون اين دفعه ديگه شهيد مي شم[/h]
برگه اعزام ميان انگشتان دستم تاب ميخورد آفتاب گرم تير ماه سال شصت و يك بيمحابا بر سر و رويم ميتابيد. علي در حالي كه سعي ميكرد با برگه اعزام خودش را باد بزند، گفت: اينجا هوا اينقدر گرمه حسابشو بكن جنوب چه خبره، اونجا حتما آتيشه. جلو در خروجي راهرو پايگاه شهيد بهشتي مقابل شيشه ماتي كه جاي دهها تكه چسب بر روي آن خشك شده بود، چشمانم را به مقواي مچاله شدهاي دوختم. نوشته را با خود زمزمه كردم. بسمه تعالي. كليه برادران اعزامي روز شنبه 26/ 4/ 61 راس ساعت 8 صبح در محل اعزام نيروي تهران (محل سابق لانه جاسوسي آمريكا) واقع در خيابان طالقاني حضور بهم رسانند. ناخودآگاه نگاهي به برگه دستم انداختم تا از تاريخ آن مطمئن شوم، علي مشاعي كه در گيلانغرب و عمليات بيتالمقدس با هم بوديم، با دست به پشتم زد. همراه او، رضا و حسين، به طرف محل حركت كرديم. چهرههايمان گل انداخته بود. خوشحال و سرحال بوديم. وارد خانه كه شدم مادرم داشت به برادر كوچكترم غذا ميداد. نگاهي به من انداخت و در حالي كه سعي كرد لبخند بزند گفت: چي شد؟ معلومه جور شده كه اينقدر شنگولي. جوابش را با لبخندي گرم دادم. صداي اذان از بلندگوي مسجد به گوش رسيد. كفشهايم را به پا كردم و به مسجد ليلهالقدر رفتم. نماز جماعت ظهر و عصر كه تمام شد طبق عادت يك گوشه جمع شديم و شروع كرديم به صحبت درباره عمليات. خبر عمليات غافلگير كرده بود. هنگام سحر كنار پدر و مادرم سر سفره نشسته بودم، هنوز دومين لقمه را در دهان نگذاشته بودم كه راديو دعاي سحر را قطع كرد و مارش مهيج عمليات را پخش كرد. نزديك بود گريهام بگيرد. تحمل شنيدنش را نداشتم مادرم از برق چشمانم متوجه شد و گفت: حالا كه جنگ تموم نشده،سحري تو بخور. نترس ميرسي تا تو نري جنگو تموم نميكنن. سحري از گلويم پايين نميرفت تا شنيدم نام عمليات. رمضان است با خودم گفتم: علي بيخود نميگفت كه بيبرو برگرد توي اين چند شبه عملياته. نكنه اون ميدونسته. داخل صحن مسجد، علي مشاعي مثل هميشه ساكت و آرام در حالي كه با مهر گرد سياه شده بازي ميكرد به شوفاژ تكيه داده، به حرفهاي بقيه گوش ميداد. ظاهرا گوش ميداد و گرنه حواسش شش دانگ جايي ديگر بود با آرنج به پهلويش زدم. و با همان نامي كه نادر محمدي به شوخي رويش گذاشته بود صدايش كردم و گفتم: هو .. اولو تو از كجا ميدونستي عمليات مي شه؟ بچههاي مسجد، آنهايي كه خيلي اهل نماز و مناجات بودند و شايد فكر ميكردند اگر به جبهه بروند عراق از هوا ميآيد تهران و مساجد را ميگيرد و آنها ديگر جايي براي نماز خواندن نخواهند داشت با چشم قرهاي فهماندند كه هيس، ما داريم كلاس قرآن برگزار ميكنيم. شب، بعد از نماز مغرب و عشا با مصطفي كاظمزاده از مسجد خارج شدم نسيم خنكي ميوزيد. سعي كردم به چشمان او نگاه نكنم. خيلي گرفته بود. آنقدر پكر بود كه ترسيدم اسمي از جبهه ببرم.عصبانيتش را ظاهر نميكرد ولي ميدانستم از درون ميسوزد. به چهارراه سيمتري نارمك كه رسيديم سعي كرد به بهانه نگاه به ما سرش را بالا بگيرد، شايد قصدش اين بود تا از جاري شدن اشكش جلوگيري كند.نگاهي زيرچشمي انداختم. آرام سرش را به طرفم برگرداند. در حالي كه دستم را فشار ميداد بريده بريده در حالي كه بغض از ميان كلماتش فرياد ميزد گفت: ولي ... حميد درستش نيست، مگه خودت نگفتي صبر ميكني با هم بريم. هيچ توجهي نداشتم.راست ميگفت اما من كه نميتوانستم صبر كنم تا اواخر شهريور كه امتحانات تجديدي او تمام شود. وقتي سركوچههاشان، ميخواستم از او جدا شوم به دنبالم آمد. گفتن فايده نداشت با هم تا دم خانه ما رفتيم. هنوز بغضش نتركيده بود و انتظار جواب ميكشيد در را كه بستم لحظهاي به ديوار تكيه دادم. ميدانستم چه ميكشد. همه اهل خانه خواب بودند. يكراست رفتم طبقه بالا لباس زير، سوزن نخ، قرآن و رساله جيبي، پيراهن نظامي، ناخنگير، حوله، دوربين، عكاسي 126 به همراه چند حلقه فيلم و چند تايي عكس چسبي امام، همه را توي ساك جا دادم. حال خوابيدن نداشتم الكي با وسايلم ور رفتم. چند بار ساك را خالي كردم و دوباره چيدم. زمان خيلي سخت ميگذشت. صداي كوبيده شدن در از خواب بيدارم كرد. مادرم بود كه ملايم بر در ميكوبيد، فهميدم وقت سحري است.پايين رفتم و كنارشان دور سفره كوچك، در حالي كه به راديو چسبيده بودم نشستم. پدرم با ولع خاصي به سيگار پك ميزد با اذان صبح به طرف مسجد راه افتادم نماز جماعت كه تمام شد منتظر تعقيبات نشدم، به گوشهاي رفتم و به ديوار تكيه دادم. آن قسمت از مسجد مختص من يكي شده بود، گاهي كه دير ميرسيدم هر كس آنجا نشسته بود خودش به زبان خوش بلند مي شد و گرنه مجبور مي شدم با خواهش وتمنا بلندش كنم. علي و رضا آمدند اما از حسين خبري نبود. علي گفت: قرار شد محمود،داداش حسين با ماشين ما رو برسونه لانه.
 
بالا