بی‏ انصاف‏ها انگشتم را شکستند!

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
[h=2]بی‏ انصاف‏ها انگشتم را شکستند![/h]
کنار خاکریز، آرام ایستاده و لبخندی بر لبش است. سر تاپایش خاکی است؛ با این حال، شادابی و طراوت خاصی در چهره‏اش موج می‏زند. عده‏ای دورش را گرفته‏اند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند می‏زنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی می‏خندد.

می‏توانم حدس بزنم که در آن لحظه، چه شور و هیجانی وجود آن نوجوان بسیجی را گرفته بود؛ آخر او با حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده بزرگ لشکر 27 محمد رسول‏الله (ص) عکس می‏انداخت.
آلبوم را ورق می‏زنم و به عکس دیگری خیره می‏شوم. حاجی کنار سنگری نشسته است و با یک پیرمرد بسیجی صحبت می‏کند. پیرمرد که کلاه جنگی بر سر و تفنگ در دست دارد، یک قطار قشنگ دور کمرش بسته است و مطلبی را برای حاجی توضیح می‏دهد. حاجی خونسرد، آرام و مهربان به حرف‏های او گوش می‏دهد. شنیده بودم که حاجی بسیجی‏ها را خیلی دوست داشت... .
حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمی‏بینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجی‏ها صحبت می‏کند، می‏توانی نوعی لبخند و آرامش را در چهره‏اش ببینی... .
باز هم آلبوم را ورق می‏زنم. از دیدن عکس‏ها سیر نمی‏شوم. عکس هم عجب عالمی دارد. فضای عکس‏ها آرام آرام مرا از خودم جدا می‏کند. ذهنم به سال‏ها پیش برمی‏گردد. هر کدام از عکس‏ها، پنجره‏ای گشوده به سال‏های جنگ می‏شود؛ به همه آن فضاها و مکان‏ها، خاکریزها، سنگرها، بسیجی‏ها، بوی باروت، صدای شلیک گلوله‏ها، شب‏های عملیات و...؛ حاج همت هم در زیر باران گلوله‏ها، خاک آلود اما خستگی‏ناپذیر این سو و آن سو می‏دود و نیروهایش را هدایت می‏کند... .
عده‏ای دورش را گرفته‏اند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند می‏زنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی می‏خندد.​


کف اتاق پر از کاغذ و کتاب است. می‏خواهم زندگی‏نامه حاج محمدابراهیم همت را بنویسم. مقدمه‏ای را که نوشته‏ام، دوباره می‏خوانم و می‏فهمم که نتوانسته‏ام شخصیت او را خوب شرح بدهم. حاجی، همانی است که در تصاویر آلبوم می‏بینم، اما نمی‏توانم او را توصیف کنم. کاش این دندان‏‏درد لعنتی این همه اذیتم نمی‏کرد و می‏توانستم تا صبح بیدار بمانم و بنویسم. از صبح زود دندان دردم شروع شده است و هر ساعت بدتر می شود. نمی‏دانم چه کنم! الان توی این غروبی، کجا می‏توانم بروم؟ به هر حال باید کاری بکنم. وسایلم را جمع می‏کنم تا زودتر بروم و دکتری پیدا کنم؛ اما یکدفعه در میان عکس‏ها، تصویری توجهم را جلب می‏کند. یک نفر آن دور ایستاده است و به حاجی و دوستانش نگاه می‏کند. چهره‏اش خیلی آشناست. بیشتر دقت می‏کنم. خیلی شبیه مهدی است؛ مهدی موسویان. شاید هم او نباشد. مهدی در آن سال‏ها دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بود. توی جبهه، همه به او دکتر می‏گفتند. گاهی هم طبابت می‏کرد.

ما با هم دوست بودیم. مهدی، عاشق حاج همت بود. علاقه شدیدی به او داشت. هر جا می‏رفت، از او می‏گفت و از اخلاق و رفتارش تعریف می‏کرد. کم‏تر کسی را دیده بودم که این طور شیفته کسی باشد.
ما حدود یک سال با هم بودیم. بعد او به منطقه دیگری اعزام شد و من هم به جای دیگری رفتم. یک سال برای هم نامه نوشتیم و بعد ارتباطمان قطع شد. البته تقصیر من بود. توی شلوغی کارهایم گم شدم و آن دوستی با ارزش، فراموش شد. فکر می‏کنم: «مهدی با آن همه شور و اشتیاقی که به درس خواندن داشت، حالا حتماً برای خودش یک دندان‏پزشک شده است. شاید هم الان توی این شهر شلوغ، برای خودش مطبی دارد.»
ناگهان فکری خام ذهنم را پر می‏کند: «شاید بتوانم او را پیدا کنم!»
گوشی تلفن را برمی‏دارم و شماره می‏گیرم: «118.»
- بفرمایید!
- مطب آقای دکتر موسویان را می‏خواهم. مهدی. مهدی موسویان سمنانی.
- کدام خیابان؟
- نمی‏دانم!
- متخصص چه هستند؟
- دندانپزشک.
لحظات کند و سنگین می‏گذرند. حس عجیبی وجودم را گرفته است. یعنی ممکن است پیدایش کنم؟
بعد از چند ثانیه، صدایی از آن سوی گوشی شنیده می‏شود: «لطفاً یادداشت کنید... .»
شماره تلفن را می‏نویسم. قلبم می‏زند. عجب ماجرایی شده است! شاید این شماره دکتر دیگری باشد که هم اسم مهدی است. با خودم فکر می‏کنم: «ضرری ندارد که تماس بگیرم. حتی اگر شماره مهدی هم نباشد، لااقل می‏توانم از همین دکتر، وقتی برای دندان هایم بگیرم.»
حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمی‏بینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجی‏ها صحبت می‏کند، می‏توانی نوعی لبخند و آرامش را در چهره‏اش ببینی... .

شماره را می‏گیرم. تلفن چند بار زنگ می زند ناگهان صدای خانمی شنیده می‏شود: «بفرمایید!»
- من... من... می‏خواستم وقت بگیرم.
- می‏بخشید آقا! امروز اصلاً نمی‏شود. دیر وقت است و دکتر می‏خواهند بروند. فردا تماس بگیرید تا برایتان وقت تعیین کنم.
- خیلی ممنون. می‏توانم با خود آقای دکتر صحبت کنم.
- آقای محترم! وقت را من باید تعیین کنم و گفتم که شما فردا تماس بگیرید.
- می‏دانم خانم. من از دوستان ایشان هستم. می‏خواهم احوالی از ایشان بپرسم.
- شما؟

اسمم را می‏گویم. لحظات به کندی می‏گذرند. منتظرم که خانم منشی بگوید: «ایشان، شما را نمی‏شناسد. به این ترتیب، مطمئن می‏شوم که او مهدی هست یا نه!»
صدای آشنای مردی از آن سوی گوشی می‏گوید:
«بفرمایید!»
کمی دستپاچه می‏شوم. می‏گویم: «...الو... ببخشید! مطب آقای دکتر موسویان؟!»
می‏خندد. بلند می‏خندد و فریاد می‏زند: «مرد حسابی! این اداها چیست که از خودت در می‏آوری؟ بالاخره پیدایت شد؟ خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکس‏هایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم! مرد حسابی! آن روز آنقدر توی کوچه پس کوچه‏های دزفول منتظرت ایستادم که علف زیرپایم سبز شد. این‏جوری قول می‏دهند؟!»
باورم نمی‏شود. صدا، صدای خود مهدی است. از شنیدن نام دزفول و عکس و قول و قراری که داشتیم، خاطراتی گنگ از آن روزها به یادم می‏آید.
عراق به دزفول موشک زده بود و مهدی رفته بود تا به اقوامی که در آنجا داشت، سربزند. قرار بود که من دنبالش بروم و با هم برگردیم. اما آن روز، کاری برایم پیش آمد و فراموش کردم بروم. این، آخرین قراری بود که با دکتر داشتم. او تنها برگشته بود و یادداشتی برایم گذاشته بود. گلایه کرده بود و آدرس کامل منزل‏شان را نوشته بود تا به او یا سر بزنم و یا نامه‏ای بنویسم. فردای همان روز هم به منطقه دیگری اعزام شده بود. بعد از آن، دیگر دکتر را ندیدم.
خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکس‏هایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم!​


حالا بعد از آن همه سال، او هنوز هم به یاد آن روز است. می‏گوید: «خیال کردم عراقی‏ها اسیرت کردند و یا شهید شدی؛ اما وقتی نامه‏ات رسید، ناامید شدم! پس تو هنوز هم زنده‏ای ... .»
می‏گویم: «نمی‏دانم چه بگویم دکتر! از بابت آن روز واقعاً شرمنده‏ام.
- راستی تو کجا هستی؟ گاهی اسمت را این طرف و آن طرف دیده‏ام. مثل اینکه حسابی تو کار نوشتن و این‏جور چیزها افتاده‏ای.
- گاهی چیزهایی می‏نویسم!

می‏خندد. صدایش هیچ تغییری نکرده است. می‏گوید: «می‏دانم که سلام گرگ بی‏طمع نیست. تو آدمی نیستی که توی این شهر شلوغ مرا پیدا کنی و فقط بخواهی حالم را بپرسی.»
- بلند شو و بیا اینجا ببینمت!
- آخر، الان دیر وقت است... .
- بلند شو و بیا. اما خدا وکیلی این دفعه ما را سرکار نگذاری، ها.
می‏دانم که در این سال‏ها خیلی بی‏معرفتی کرده‏ام. با سرعت وسایلم را جمع می‏کنم. باید هر چه زودتر او را ببینم. این‏طوری با یک تیر، دو نشان می‏زنم. هم در مورد زندگی‏نامه حاج‏همت می‏توانم با او صحبت کنم و هم دندانم را معاینه می‏کند! می‏دانم که او اطلاعات زیادی در مورد زندگی حاج همت دارد.
ای‏ بابا، اصلاً حواسم نبود. این همه راه را که نمی‏توانم نیم ساعته بروم. عجب کاری کردم که قول بی‏خودی دادم. باز هم دیر می‏کنم و آبرویم بیشتر می‏رود. بهتر است تماس بگیرم و بگویم که نمی‏توانم بیایم؛ اما رویم نمی‏شود.
چند دقیقه بعد، در حالی که نوشته‏‏هایم را زیر بغلم زده‏ام، سوار ماشین می‏شوم... .
راننده، مرد مسنی است. با خودم می‏گویم: «این هم یک بدشانسی دیگر! با این راننده، توی این شهر شلوغ، ده ساعت طول می‏کشد تا برسم!»
راننده، برعکس من، خیلی آرام است. وقتی بی‏قراری مرا می‏بیند، می‏گوید: «عجله کار شیطان است؛ پسرجان! هر قدر هم که بگازی، پنج دقیقه بیشتر تفاوت ندارد. آرام باش!»
بسیجی‏ها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی می‏رفت تا به نیروهایش سر بزند، بچه‏های بسیجی‏ به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچه‏ها خلاص شد....​


می‏گویم: «حاج آقا! نمی‏خواهم بدقول شوم. دندانم هم درد می‏کند!»
- نگران نباش. از بزرگراه شهید همت می‏روم. بیست دقیقه‏ای می‏رسیم. این ساعت، آنجا خلوت است!
از شنیدن نام بزرگراه شهید همت، چیزی در وجودم می‏جوشد. عجب تصادفی! می‏پرسم: «پدرجان! شما می‏دانید شهید همت چه کسی بود؟»
نگاهی به من می‏کند. سوال من برایش جالب است. آهی می‏کشد و می‏گوید: «معلوم است که می‏دانم. من و امثال من، خاک پای او هم نمی‏شویم!»
- از کجا او را می‏شناسید؟
- من هم مثل تو، تا همین چند وقت پیش او را خوب نمی‏شناختم. یک نمایشگاه کتاب توی مسجد محل گذاشتند و پسرم یک کتاب در باره زندگی حاج همت خرید. من هم با سواد نصفه نیمه‏‏ای که دارم، آن را خواندم. پر از خاطره درباره شهید همت است. به خدا قسم که مرد بزرگی بود.

در آن کتاب نوشته است: «بسیجی‏ها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی می‏رفت تا به نیروهایش سر بزند، بچه‏های بسیجی‏ به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچه‏ها خلاص شد. یک نفر حاج همت را دید که انگشتش را گرفته است و با خنده می‏گوید: بی‏انصاف‏ها انگشتم را شکستند!
او باور نمی‏کند؛ اما روز بعد، همه حاجی را می‏بینند که انگشت شستش را بسته است. هجوم بسیجی‏ها برای دیدن او آنقدر زیاد بود که راستی راستی انگشت حاجی را شکسته بودند!»
حال و هوای عجیبی پیدا کرده‏ام.
- تو هیچ می‏دانی که «کیلومتری خوابیدن» یعنی چه؟ من که چند سال راننده بیابان بوده‏ام، می‏دانم یعنی چه. نوشته‏ بود، یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری می‏خوابم، نه ساعتی!»
دوستش پرسید: «یعنی چه؟»
یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری می‏خوابم، نه ساعتی!»دوستش پرسید: «یعنی چه؟»​
حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر...

حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر، مثلاً وقتی از اندیمشک به اهواز می‏رویم، در بین راه من صد کیلومتر می‏خوابم. یا وقتی نیمه شب برای شناسایی به منطقه می‏رویم، در طول راه، چهل، پنجاه کیلومتر می‏خوابم!»
می‏گویم: «پدرجان! فکر می‏کنی این کاغذها چیست؟ اینها هم مطالبی درباره زندگی حاج همت است... . اینها را پیش دوستم می‏برم که دکتر دندانپزشک است. می‏خواهم درباره این نوشته‏ها کمی با او مشورت کنم و با هم گپی بزنیم. آن کتابی را که شما خوانده‏اید من هم خوانده‏ام. حالا هم می‏خواهم زندگی‏نامه حاج همت را بنویسم.»
پیرمرد با خوشحالی می‏گوید: «عجب! پس شما نویسنده هستید! مرا باش که این حرف‏ها را به چه کسی می‏گفتم. تو این کتاب را خوانده‏ای و همه اینها را می‏دانی و چیزی نمی‏گویی؟»
می‏گویم: «نه پدرجان! من این کتاب را با آن دقتی که شما خوانده‏‏اید، نخوانده‏ام.»
بزرگراه کمی شلوغ می‏شود. راننده همه حواسش به ماشین‏هاست
 
بالا