زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"


اول:


مرد فاسدی از کنار من گذشت و من

گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.

او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود



 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]

دوم
:

مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت
به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
[/FONT]
 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]


سوم
:

کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت
و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
[/FONT]
 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]

چهارم
:

زنی بسیار زیبا که درحال خشم
از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول
رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
[/FONT]
 
بالا