چهارشنبه: 1392/1/28
اومدم در این تاپیک، یه روز معمولی گمنام رو تعریف کنم، آخه خیلیا میان می پرسن گمنام تو چیکار می کنی و...
امروز قرار بود برم سفر. بنابراین صبح بعد نماز شروع کردم به جمع و جور کردن وسایلم، آخه دیشب تا حدود ساعت دو نیم نت بودم، دیگه نشده بود سیستمم رو جمع و جور کنم و بار سفرم رو ببندم. ساعت 8 حرکتم بود.
زیاد جمع کردن وسایلم طول نکشید، چندتا کتاب هم گذاشتم کنار سیستمم و کارم تمام شد.
کتری رو گذاشتم رو اجاق گاز تا آبش جوش بیاد و یه چای بخورم و برم.
سفرم مربوط به درسم بود و البته زیارتی هم بود. با یکی از دوستام هماهنگ کرده بودم که ایشون هم بیاد و با هم بریم دنبال کارمون.
در همین حال بودم که رفتم سراغ گوشیم ببینم ساعت چند هست، دیدم پیامک دارم...
همون دوستم بود که گفتم با هم هماهنگ کرده بودیم.
نوشته بود که براش فلان مشکل پیش اومده و نمی تونه بیاد، اگه میشه هفته دیگه بریم...
خیلی مشکل بزرگی براش پیش اومده بود، خیلی ناراحت شدم.
جواب دادم: باشه چیکار کنم خواهر داریه دیگه و...
گفت که فعلا نمی تونه پیامک هم بده...
..........
سفرمون که کنسل شد، گفتم حالا که سفرم به هم خورد، برم یه کار مفید انجام بدم. رفتم سراغ کتاب هام گفتم سرو سامونی بهشون بدم، بعدش هم رفتم کمی درس بخونم، تا اومدم کمی درس بخونم، خوابم گرفت! دیگه همونجا سر کتاب خوابم برد.
وقتی بیدار شدم یه سر اومدم انجمن و بعد رفتم نماز و ناهار. ساعت دو نیم کلاس داشتم. از کلاس های دانشگاهیم نیست، یه کلاس دیگه میرم، خودم که خیلی این کلاس رو دوست دارم، استادش رو که می بینم یاد گمنام انجمن منجی دوازدهم میوفتم!!! البته نه از نظر علمی، از این نظر که در مقابل ایشون اطلاعاتم در حد صفر هست، منظورم از نظر روحیات هست. این کلاس، در واقع کلاسی هست برای اندیشیدن، به همین خاطر خیلی براش ارزش قائلم...
پام رو که از خوابگاه بیرون گذاشتم دیدم به به، هوا چقدر عالیه، خدا روشکر کردم که سالمم و می تونم تو این هوای خوب قدم بزنم.
وارد کلاس که شدم، دیدم چندتا از خانمها دارن بهم اشاره می کنن و در گوشی حرف میزنن، تقریبا هر جلسه چنین اتفاقی میوفته، فقط افرادش فرق می کنن، میدونم چی دارن به هم میگن به همین خاطر یه لبخند تحویلشون دادم.
سر کلاس که نشستم ، یه دختری اومد کنارم نشست، آخه کسی که همیشه کنارم می شینه رو قبل کلاس دیدم، گفت نمیاد کلاس و خواست که براش صحبت های استاد رو ضبط کنم.
خب این دختره که اومد کنارم نشست از اون آدمایی که کلی سوال می پرسه و مثلا استاد داره یه موضوع قشنگی رو نوضیح میده، ایشون کلا بحث رو منحرف می کنه و ... خیلی هم بلند حرف میزنه! کلا بچه ها زیاد خوششون نمیاد از ایشون. خلاصه یهو دیدم ایشون شروع کرده به تق تق کردن با خودکارشون! ول کن هم نبود. گفتم خدایا چیکار کنم از دستش! سوالاتشون هم که الا ماشاالله!
...........
بعد کلاس ازم پرسید با فلان نرم افزار کار کردی، گفتم آره، چندتا سوال پرسید و گفت اگه میشه یه بار یه ساعت بیا سوالاتم رو جواب بده، بهش گفتم که شما فایل کارتون رو برام بفرستید ببینم چی هست...
سر کلاس داشتم به این فکر می کردم که بعد کلاس برم از طبیعت عکس بگیرم، یا برم سر مزار شهدای گمنام، آخه به هر دو نمی رسیدم. طبیعت امروز واقعا قشنگ بود و می ترسیدم عکس نگیرم و شکوفه های درختان بریزن و بی بهره بمونم. آخرش به این نتیجه رسیدم برم پیش شهدا.
بعد کلاس زود اومدم بیرون، آخه یه مسافتی هم باید پیاده طی می کردم. یهو دیدم اااااا، همون دختره ایستاده کنار خیابون، گفت خونه ما فلان جاست، ما خونه دانشجویی داریم، گفتم پیاده میری یا با ماشین؟ گفت اگه پایه ای بیا پیاده بریم، گفتم اتفاقا خودم هم میخواستم پیاده برم. بعد دیگه شروع کرد به حرف زدن و شکایت از سرمای هوا.
کم کم داشتیم به مزار شهدا نزدیک می شدیم، گفتم خدایا، چیکار کنم، خدا کنه خونشون قبل مزار شهدا باشه آخه روز اوله که با هم دوست شدیم نمی دونم آیا موافقه بریم یا نه. بعد دیدم نخیر از خونشون خبری نیست، گفتم اشکال نداره بهش می گم، یا نظرش مثبته یا منفی... همینطور که داشتم به این قضیه فکر می کردم، ایشون داشت از سرما می لرزید. گفتم خدایا، چیکار کنم این بنده خدا سردشه، می گفت لباس های گرمش رو برده خونه...با خودم گفتم با این وضع بهتره امروز از خیر مزار شهدا بگذری، فقط وقتی از جلوی مزارشون رد شدیم، بهشون سلام دادم و گفتم: این بنده خدا سردشه، ان شاالله یه روز دیگه میام. شهدا رضایت دادن...
بعد یه چیزی به ذهنم رسید، گفتم خدایا بگم نگم، به این نتیجه رسیدم بهش بگم، گفتم پالتو و لباس گرم دارم خودم هم استفاده نمی کنم، آخه سردم نیست، اگه میخوای برات بیارم، یه نگاه بهم کرد و گفت باشه، فردا بهت میگم می خوام یا نه...کلی تعارف کرد بیا خونمون و بعد من بیام پیشت، تشکر کردم و خداحافظی کردم.