نقش باور معاد در سیر تکاملی انسان

RainiMan

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
[h=2]نقش باور معاد در سیر تکاملی انسان[/h]



اگر ما به جهان آفرینش نظری بیفکنیم مشاهده می کنیم که سراسرجهان به طور یک پارچه در حرکت است ; حرکتی صعودی و تکاملی به سوی هدف. در میان این موجودات عالم انسان هم، چنین سیری را درپیش دارد. این حرکت از آغاز تشکیل نطفه شروع شده و با ملاقات پروردگار به اوج خود می رسد.
خدا در آیه ای از قرآن به این مطلب اشاره فرموده است: «یاایهاالانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه; ای انسان حقا که توبه سوی پروردگار خود به سختی در تلاشی و او را ملاقات خواهی کرد.»
انسان در این سیر به ملاقات خدا می رسد خدای تعالی در جایی می فرماید: شک و شبهه نکنید و بدانید «واعلموا انکم ملاقوه »
همه شما انسان ها به ملاقات پروردگار نائل می شوید. باز در جای دیگر می فرماید: آن هایی که ملاقات پروردگار را تکذیب می کنند،آن ها راه یافتگان نیستند، راهشان را پیدا نکرده اند. حال این ملاقات پروردگار چیست؟
آیا معنای ملاقات مرگ است؟ یا این که مراد از ملاقات پروردگار،رسیدن به لذایذی است که خدای تبارک و تعالی برای انسان فراهم کرده: نعمت بهشت، حورالعین، آب حوض کوثر آنی که «لاعین رات و لااذن سمعت » آن چنان نعمت هایی که نه گوش شنیده و نه چشمی دیده است آیا منظور این است یا مراد از لقاءالله «وجه الله » است.
انسان باید آن قدر سیر معنوی کند تا به آن درجه برسد.
حال از این سه معنا کدام یک مورد نظر است؟
حقیقت این است که درک این مطالب برای انسان مشکل است، چون مامحدودیم، در فلسفه ثابت شده انسان محدود است جلوش باز نیست،این انسان از مادری به دنیا آمده و یک روزی هم از دنیا می رود،این محدوده بشر است. بچه ای که در شکم مادر است، از عالم دنیاخبر ندارد، آن چه هست در شکم مادر است، غذای او در آن جا ترتیب داده شده است. دفع سمومات در همان جا انجام می گیرد. وقتی که پابه دنیا می نهد یک دنیای دیگری را می بیند.
ما در این جهان مانند همان جنین هستیم، از عالم دیگر خبرنداریم، نمی دانیم در عالم برزخ و قیامت چه خبر است، و لذا آن چه که می بینیم همین دنیا است. غیر از این دنیا برای ما جلوه دیگری ندارد. عالمی که خدای تبارک و تعالی می فرماید: «فیهاماتشتهی الانفس و تلذالاعین » هر چه که نفست در آن جا بخواهدبرای شما تهیه کرده ایم، هر لذتی که شما می خواهید، برای شماتدارک دیده ایم.
آن هایی که این معنا را درک کردند توجهی به این جهان، به لذایذ این جهان، ننمودند. آن ها متوجه عالم دیگر هستند ومی دانند که این جهان، محسوساتی بیش تر نیست.
رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله)می فرمایند: «تنعموابالدنیا» عده ای در این دنیا فقط به همین خوشی های دنیا، به نعمت های دنیا و لذایذ دنیا خودشان را مشغول کردند، اما ازلذایذ آخرت غافلند، در مقابل آن ها دسته دیگری هستند که:
«تنعموا بذکرالله » آن ها به یاد خدا هستند، یاد خدا برای آن هانعمت است، اما انسان های عادی، انسان های محدود، به لذایذ دنیا ولذت های ظاهری آن توجه می کنند، اما به لذایذ آخرتی توجهی ندارند. پیغمبر می فرماید: «وافترش الناس بالفراش » اما «وافترشوا جباههم و الرکب » بندگانی که به این لذت های دنیا توجه می کنند در خور و خواب هستند، بر این فراش رختخوابی بیندازند،تختخوابی داشته باشند در آن به راحتی بخوابند، از آن ها بهره ببرند، اما بندگان خالص خدا، آن هایی هستند که در حرکت می باشند. زانوها را روی زمین می گذارند پیشانی ها را به خاک می سایند. آن ساعتی که همه در خواب هستند، آن ها در راز و نیازمی باشند، آن ها در یک عالم دیگری سیر می کنند. «لم یتکالبوا» ،سخن پیغمبر(صلی الله علیه و آله)، دو دسته از مردم را برای مامعرفی می فرماید: مردم به لذایذ دنیا مشغولند، اما بندگان خالص خدا افتراششان کجا است؟ آن موقعی که همه در خواب لذت هستندصورت ها را به خاک می نهند. «والرکب » زانوها را به خاک می سپارند، آن چنانی که پینه می بندد مثل پینه زانوی شتر. لم یتکالبوا پیغمبر می فرماید: این بندگان خالص خدا سگ نیستند«کتکالب الکلاب علی الجیف » همین طوری که سگ ها روی مردارمی افتند، چطور هرکدام یک تکه ای را می خواهند بردارند، بندگان خالص خدا مثل آن ها نیستند، این طور نیستند که از این دنیای مردار یک گوشه ای را بگیرند.
رسول گرامی اسلام می فرماید: «یراهم الناس » مردم این ها رامی بینند می گویند مثل این که این ها عقلشان پاره سنگ برداشته است: «یقولون قد خلطوا» عقل ندارند، این ها دیوانه شده اند،اما این ها دیوانه نیستند این ها اعقل الناس اند، این ها فکردارند، تامل می کنند، دنیا آن ها را به خود مشغول نکرده است.
«رجال لاتلهیهم تجاره و لابیع عن ذکرالله; این مردان را خرید وفروش ها، و زندگانی دنیا از یاد خدا بازنمی دارد.»
روزی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)مشغول خواندن خطبه های نمازجمعه بودند، یک وقت صدای دهل می آید، مردم که این صدا رامی شنوند، می بینند تجار آمده و مال التجاره آورده اند. مردم پیغمبر را رها کرده و رفتند. «و اذا راواتجاره او لهوا انفضواالیها و ترکوک قائما قل ما عندالله خیر من اللهو و من التجاره » پیغمبر به این انسان بگو آن چه در پیشگاه خدا است آن خیر است، آن ارزش دارد.
روزی آقای رشید هجری و آقای حبیب بن مظاهر اسدی یک دیگر راملاقات می کنند، یک نگاه به صورت قرمز آقای حبیب بن مظاهر کرد،گفت: می بینم مردی جانش را در حمایت از فرزند پیغمبر فدا می کند،یک خبر غیبی می دهد. حبیب هم نگاهی به صورت او می اندازد ومی گوید: می بینم انسانی را که در راه حمایت از ولایت و از علی بن ابیطالب(علیه السلام)در کنار دار عمروبن حریث به دار می آویزند.
سومی آمد و از جماعتی که در آن جا بودند پرسید چه شده است؟
گفتند دو تا آدم دروغ گو را این جا دیدیم. آن شخص پرسید آن دونفر چه کسانی بودند؟ گفتند رشید و حبیب بودند. چه گفتند؟ کلمات آن دو را نقل کردند گفت: ای وای برادرم رشید فراموش کرد یک جمله ای را بگوید و آن جمله این بود که سر حبیب بن مظاهر را درگردن اسب آویزان می کنند و در بازار کوفه می برند و برای گرفتن جایزه بیش تر به دربار عبیدالله می روند و پسر حبیب هم در کنارسر پدرش به دنبال آن ها راه می افتد. برگشتند گفتند این سومی که از او دروغ گوتر بود کیست؟ گفتند میثم تمار است.
پیغمبر اگر می فرماید: «افترش الناس بالفراش » اما«وافترشوا جباههم والرکب » . این ها زانوهایشان را بر زمین می گذارند، صورت هایشان را در درگاه خدای تبارک و تعالی به خاک می سایند.این افراد به امور زندگی ظاهری توجه نمی کنند. بشر، تومی توانی به آن مقام برسی، می توانی اوج بگیری. در روایت آمده است که در روز قیامت از جانب خدای تعالی نامه ای به دست بنده می رسد که در آن آمده است: «من الحی الذی لایموت الی الحی الذی لایموت قد جعلتک ان تقول لشی ء کن فیکون » بنده من این نامه ازخدایی است که حی لایموت است، خدای حی قیوم، خدای زنده، خدایی که زنده جاوید است. این نامه از خدا است به تو بنده ای که تو هم حی لایموتی، دیگر آن جا مرگ نداری، زندگی ات همیشگی است. ای کسی که بندگی خدا می کنی، نماز می خوانی، امر به معروف و نهی از منکرانجام می دهی، مغرور به اعمالت نیستی، چیزی تو را فریفته نکرده است. آن وقت خدا می فرماید: بنده من تو را قرار دادم جعلتک ان تقول لشی ء کن فیکون; یعنی قدرت، قدرت الهی می شوی اگر به چیزی بگویی بشو می شود این مال بنده خدا است. بندگی خدا این چنین است، تا به این اندازه می رسد، اما در صورتی که گول شیطان رانخورد.

خدای تبارک و تعالی در باره شیطان می فرماید: وقتی که این شیطان رانده شد عرض کرد خدا من این دنیا را برایشان این قدرزینت می دهم، جلوه می دهم که فقط توجه آنان به دنیا باشد.
«ولاغوینهم اجمعین » همه این بندگانت را اغوا می کنم، من این هارا گمراه می کنم و به ضلالت می کشانم. ای بشر! می دانی چرا تو این قدرت و کمال را پیدا می کنی، برای این که فرشتگان نمی توانند مثل تو بالا بروند، آن ها نمی توانند مثل شما کمال پیدا کنند، کمال مال انسان است، تو انسانی که بین این دو قدرت و این دو نیروقرار گرفته ای، نیروی رحمانی و نیروی شیطانی، نیروی هوس، نیروی عقل، این دو تا در جنگ و جدال هستند تا یکی بر دیگری غالب شودیکی می بینی حبیب بن مظاهر اسدی می شود. حبیب وقتی که روز هشتم به سرزمین کربلا می آید، دختر کبرای علی(علیه السلام)زینب(سلام الله علیها)می فرماید: چه خبر است؟ می گویند حبیب بن مظاهر اسدی برای یاری حسینت آمده است. زینب می نشیند می فرماید سلامم را به حبیب برسانید، بگویید حبیب خوش آمدی. سلام زینب به حبیب رسید، حبیب روی زمین نشست و شروع کرد گریه کردن، حبیب چرا گریه می کنی؟ گفت: گریه ام برای مظلومیت حسین(علیه السلام)است که یک نفر که برای یاری حسین می آید، زینب دختر علی سلام برای اومی فرستد، این زینب است این حبیب است، اما آن طرف را ببین.
امام(علیه السلام)عمر بن سعد را خواست ; عمر اگر دیگران مرانمی شناسند، تو مرا می شناسی، تو از من با خبری، پدرم و مادرم رامی شناسی. عمر بن سعد گفت چه کنم؟ حسین، من در آن جا خانه وزندگی دارم. امام حسین(علیه السلام) فرمود: خانه و زندگی برای تو فراهم می کنم گفت: املاک دارم فرمود: املاک تحویل تو می دهم،زمینی که بهترین زمین در اطراف مدینه است و پدرم علی(علیه السلام)آن را مهیا کرده، آن زمین را به تو می دهم. گفت: زن وبچه ام در آن جایند. امام حسین (علیه السلام)دید آمادگی ندارد.
«لاغوینهم اجمعین » اغوا نشوید گولمان نزنند، علم، مال،ریاست، حب دنیا ما را مغرور نکند و بالاخره شیطان گردن کلفت درکنار ما است، همه جا قدم می زند، بازار، اداره، فیضیه، دانشگاه.

همه جا می تواند بندگان خدا را اغوا کند، آن وقت من فکر نکنم هرکاری که انجام می دهم درست است.
داستانی را ملای رومی نقل می کند می گوید: شخصی بیمار بود،ناگهان دید مثل این که از قسمت پایین خانه اشان صدایی می آید،به پشت بام رفته و نگاهی کرد و گفت: کیستی؟ گفت: من دهل زنم،شیپور می زنم. گفت: شیپور تو چرا صدا ندارد، صدایش خیلی خفیف است. گفت: صدایش فردا در می آید. این مرد که بود؟ دزد بود. آقای بیمار آمد که استراحت بکند، دزد همه چیز را برد، صبح دیدند همه خانه را غارت کرده است، سر و صدا پیچید فهمید این دهل زنی که گفته بود فردا صدا می کند مقصودش چه بوده است. حالا این دنیا رانگاه بکن، این شیطان، دین، حقیقت، واقعیت تقوا، ذکر خدا،شخصیت، فضیلت، صلح، صفا، خلوص و همه چیزمان را غارت می کند.
صدا آن روزی بلند می شود که کار از کار گذشته باشد. باز این بندگان خدا نگاه می کنند می گویند: خدایا برگردانمان. مابرگردیم، گر چه تا حالا ظلم کردیم، ستم کردیم، باعث ناراحتی دیگران شدیم خطاب می رسد: «اخسئوا فلاتکلمون » خفه شوید و سخن مگویید.
«قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا» درست به مضمون این آیه توجه کنید پیغمبر (صلی الله علیه و آله)به این مردم بگو آیامی خواهید آن کسی را که از همه بدبخت تر است به شما معرفی کنم؟
آن هایی که «ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا» آن هایی که کارهای نا به جا کردند، اعمالی که ذره ای ارزش نداشته و حبط و نابودمی شوند. ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا; خیال می کنند کار خوبی انجام می دهند. حیدری ها می گویند کارما خوب است، نعمتی ها می گویند کار ما خوب است، هر کسی کار خودرا خوب می پندارد. عرضه بدارید، «و لقد کنت فی غفله من هذا»
خدای تبارک و تعالی دیگر راه را برای ما نشان داده است. بنده من، تو از این امور غافل بودی. اگر برای خدا کار کنید، خدای منان هم در روز وانفسا به فریادمان می رسد.
مرحوم مجلسی می گوید: یک عمل باعث نجات من شد. یک روز سوار برحمارم از بازار اصفهان می رفتم، دیدم مردم جمع شده اند و شخصی رامی زنند. گفتم چه خبر است؟ گفتند این آقا بدهکار است. علامه مجلسی فرمود دست نگه دارید، طلب همه شما به عهده من باشد، به خانه من بیایید تا طلب های شما را پرداخت کنم. آن شخص با وساطت علامه از دست طلب کاران نجات می یابد و علامه تمام بدهی های آن شخص را می پردازد.
عده ای هستند که بیش از درآمدشان خرج می کنند و حساب و کتابی در دخل و خرج زندگی ندارند، این افراد بعد از مدتی در زندگی مستاصل می شوند.
نقل شده وقتی ناصرالدین شاه برای دیدن ملا هادی سبزواری به سبزوار می رود حاجی به دیدن او نرفت. ناصر گفت: همه آمدند چراحاج ملا هادی نیامد. گفتند: آقا ملایی است که فقط به درس و بحث اشتغال دارد. گفت: پس ما به دیدن او می رویم. ناصرالدین شاه به دیدن حاجی می رود، بعد از احوال پرسی، نزدیک ظهر، ناصرالدین شاه به حاجی می گوید اجازه می دهید امروز ناهار خدمت شما باشیم. حاجی سبزواری می فرماید: باش. سفره را انداختند دیدند یک کاسه چوبی، مقداری ماست با مقداری نان خشکیده آوردند و سه تا قاشق هم کنارش گذاشتند. حاجی، آب و ماست را برداشته در کاسه ای می ریزد ونان خشک را هم داخلش تریت می کند. ناصر هم یک کاسه را برمی داردو این دوغ را داخلش می ریزد و نان خشک را داخل کاسه می ریزدلقمه ای را برمی دارد و نمی تواند بخورد. حاج ملاهادی هفتاد ساله،این پیرمردی که کتابش، در حوزه های علمیه تدریس می شود، عارف،مجتهد، فیلسوف، اما غذایش این چنین است. گفت: آقای سبزواری می خواهم از شما مالیات نگیرم. فرمود: نه، مالیات را می دهم چرا؟
فرمود: برای این که مالیات را از من نگیری باید از بقیه مردم بگیری، من سبب ظلم کردن بر همه مردم می شوم. اگر صد تومان بدهی من است و تو آن را نگیری از بقیه مردم می گیری، اگر مالیات رایک نفر ندهد، این بر دیگران تحمیل می شود. حاجی سبزواری متوجه است، آقا می خواهیم به شما حواله آرد و گندم و روغن بدهیم.
فرمود: نه من یک مزرعه ای موروثی دارم، از زراعت خرج زن و بچه ام را در می آورم، همین قدر کفایت می کند.
خدا می فرماید: در روز قیامت این پرده را از جلو چشمتان برمی داریم. «فبصرک الیوم حدید» این چشم تان تیزبین می شود، به پرونده نگاه می کند می بیند کوچکی و بزرگی نیست مگر در این پرونده ثبت و ضبط شده است.
در مناجات شعبانیه امیرالمومنین عرضه می دارد: خدایا! ان ترکتنی عن بابک فبمن الوذ و ان رددتنی عن جنابک فبمن اعوذ;خدایا! اگر مرا از در خانه ات برانی به که پناه ببرم؟ انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه ; سیر داریم می کنیم این مبارزه درونی راداریم اگر این هواها را کنار گذاشتیم خدایی شدیم صبغه الهی گرفتیم نتیجه می گیریم.

بحثت های استاد آیه الله عباس محفوظی
 
بالا