**زمزمه های فاطمی **

مفردمذکرغائب

کاربر فعال
"بازنشسته"
بیت الاحزان

آه برخاست بر افلاک که آیینه شکست
قامت صبر ز دلواپسی سینه، شکست
گویی نمی‏دانستند که او، کیست!
گویی هرگز او را ندیده بودند!
گویی همه آنها گنگ و کور بودند!
آیا کسی شعله‏ های آتش را نمی‏دید؟
آیا کسی فریاد تازیانه را که حرمت فضا را می‏شکست، نمی‏شنید؟
آیا کسی عطر بهشت را از آن خانه استشمام نمی‏کرد؟ چرا! چرا!
امّا دست‏های ابوجهلی و ابولهبی، همیشه به سوزاندن و شکستن، عادت داشتند؛ خواه سوزاندن «در» باشد، خواه شکستن «حرمت»!
آه! آن روز، کسی پرتو عصمت زهرایی علیهاسلام را نمی‏دید.
نامی که تکرارش، آسمان را به گریه می‏اندازد؛ بس که در زمین، غربت خود را با آسمان تقسیم کرد!
بس که در زمین، وجود آسمانی‏اش را آزردند!
بس که در زمین، حرمت بیت‏ الاحزانش را ـ دلش را ـ شکستند!
از همان روز به دنبال غروبی غمگین اشک در پلک به خون خفته آدینه شکست!
از همان روز، فقط هیزم دل‏ها غم شد کعبه را آتش شکّ، حرمت دیرینه شکست
انگار نمی‏دانستند که او کیست! بانویی که جوهره خلقت، آیینه عصمت، دختر نور، مادر عشق و ترجمه عطوفت الهی بود.
حیا، از چادر نمازش آبرو می‏گرفت و عصمت، حکایتی از حجاب آسمانی‏اش بود.
صداقت دست‏هایش را نه‏ تنها «دستاس»ها، که عرش نشینان، می‏ ستودند و خاک قدمش، کلید درهای آسمان بود.
آه! چاره‏ای نداشت؛ نمی‏توانست سکوت کند.
بیت‏ الاحزان بود و گریه‏ های فاطمه علیهاالسلام ! بیت‏ الاحزان بود و شکوه‏ های غریبانه زهرا علیها سلام !
بیت‏ الاحزان بود و شام غریبانی که در انتظار سپیده بود؛ سپیده موعود و لحظه ظهور خورشید!
بیت ‏الاحزان بود و... آن شب، علی علیه‏السلام بود و غمی به وسعت گیتی
غمی به وسعت اندوه زهرا علیهاالسلام
غمی که هیچ‏گاه نتوانست پایان خویش را در دل و چهره مولا علیه ‏السلام ، ببیند و سال‏های سال، مولا علیه‏ السلام همراهش بود؛ تا آن سحرگاهِ خونین شهادت!
آن سحرگاهی که به شهادت لبخند زد و به همجواری با حضرت زهرا علیها سلام چشم دوخت

 

مفردمذکرغائب

کاربر فعال
"بازنشسته"
فریاد کن بغض فرو خورده ات را بقیع ...

تاریک، مثل غربت زهرایی ای بقیع! وقتی که مثل فاطمه تنهایی، ای بقیع!
دارالسلام نه...، که تو دارالملائکی یاس کبود را تو پذیرایی ای بقیع!...
سلام بر دارالسلام!
سلام بر دارالملائک!
سلام بر ارواح مطهّری که هم‏ناله همیشگی مظلومیت بقیع هستند و سلام بر تربت مقدّس بقیع!
چقدر غریب،
چقدر مظلوم،
چقدر تنها،
چقدر تاریک و چقدر دلگیر و همیشه مِه گرفته‏ ای، ای بقیع!
به زخم زخمِ آغوشت قسم و به شعله، شعله توفان رنج‏هایت!
تنها صدفی هستی که استحقاق گوهری چون خاتون غم‏ها را داری که در آغوش مهربانت آرام بگیرد.
با بغض‏های در گلو مانده‏ ات، با فریادهای همیشه خاموشت و با خونْ گریه‏ هایی که دل شب‏های مدینه را می‏سوزاند، فقط تو لیاقت مهمان نوازی گلواژه آفرینش را داری، که تصویری از دردهای ناگفته بضعه طاهایی.
هان ای بقیع! کاش می‏دانستیم چه ناگفته‏ ها در دل غمینت می‏گذرد و چه غوغایی است، در حَنجره پر از شکایتت؟
کاش به سخن می‏آمدی از همنشینی‏ هایت با پهلو شکسته بی‏یار و یاور!
ـ کاش مردم می‏دانستند که قطره، قطره اشک فاطمه علیهاالسلام ، لکّه ننگی بر چهره تاریخ بشریت است بریده باد دست‏هایی که به صورت آبروی هر دو گیتی سیلی زدند و دل بتول را خون کردند.
مگر نه این‏که پیامبر صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم فرموده‏اند «فاطِمَهُ بِضْعَه مِنّی، مَن سَرَّها فَقَدْ سَرَّنِی وَ مَنْ ساءَها، فَقَدْ ساءَنِی، فاطِمَهُ أَعَزُّ النّاسِ عَلَیَّ» یعنی: فاطمه علیهاالسلام پاره تن من است، هر کس که او را شاد کند، به راستی مرا شاد کرده و هرکس او را اذیت کند، مرا اذیت کرده است، فاطمه علیهاالسلام عزیزترین مردم برای من است».
ای کاش صفحه روزگار در هم می‏پیچید و شعله‏ های آتش دوزخ، طومار زندگی‏شان را در می‏نوردید؛ آنهایی که با بی‏شرمیِ تمام، آتش بر آشیانه سیمرغ قاف مظلومیت زدند و بهار آرزوهایش را به خزان‏ترین فصل تبدیل کردند!
مگر نه این‏که فاطمه، مایه مباهات عالم و آدم است؟ گوهر بی‏مثالی که از ازل تا ابد، برایش همتایی نیامده و نخواهد آمد. در عبادت، همصدا با شب‏های مدینه، ملایکه مقرب الهی را به تعجب وا می‏داشت.
بانویی که دست‏های پینه بسته‏ اش، اشک را میهمان چشم هر عاشق دِلداده می‏کرد. «لَقَد طحَنَت فاطمه بنت رسول اللّه‏ صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم حتّی مجَلت یَدُها وَرَبا و أثّر قطب الرّحی فی یدها» «فاطمه دختر رسول اللّه‏ صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم آن قدر آسیاب کرد که دستش تاول زد و ورم کرد و چون آسیاب در دستش اثر گذاشت و پینه بست».
فدای مزار پنهانت، ای مادر غم‏ها

ابراهیم قبله ارباطان

 
بالا