✿ ✿ متن روضه های فاطمیه ✿ ✿

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
امام باقر وامام صادق(ع)فرمودند:
«پیامبراکرم(ص) نمی خوابید مگر پس از ان که صورت فاطمه را می بوسید، صورت خود را روی سینه فاطمه می گذاشت و برای او دعا می کرد.»و در روایتی دیگر چنین آمده است: «تا این که تمام صفحه پیشانی فاطمه و یا میان سینه او را می بوسید»[1]در این گونه رفتار و انتخاب موضوع بوسة حضرت رسول خدا(ص) انسان دچار حیرت و سرگردانی می شود که این چه رفتاری است که یک پدر با دختر خود و یک پدر با نوه خود دارد. گاهی بین سینه فاطمه و گاهی پهنه صورت او را، گاهی لب های حسین و گاهی زیر گلوی او را می بوسید. آیا این رفتار را از انسانی که آینده را همچون آینه ای در پیش روی خود می بیند اشاره به موضوع ورود آن جنایات عظیم نیست؟! آیا رفتار حضرتش به فشار در و دیوار، و ورود میخ در به همان جای سینه که می بوسد، و خوردن سیلی به همان جای صورت و نواختن چوب بر همان جای لب، و بریدن خنجر همان جای گلو را اشاره ندارد؟!گریزی به کربلا این یک بوسه گاه پیامبر بود که بین در و دیوارگذاشتند و با میخ در ان را آزردند و با تازیانه زدند، یک بوسه گاه هم در کربلا زیر چکمه دشمن و زیر سم ستوران قرار گرفت؛ آن زمان که حسین بن علی(ع) در گودال قتلگاه در حال احتضار افتاده بود که ناگاه سینه اش خیلی سنگین شد. حضرت فرمود: کیستی؟ هر که هستی جای بلندی نشسته ای: «لقد ارتقیت مرتقی عظیما طال ما قبله رسول الله»[2]جای بسیار بلندی پا گذاشته ای این جا را پیامبر(ص) مکرر بوسیده است. اما طولی نکشید که دیدند صدای تکبیر بلند شد. به امام سجاد(ع) عرض کردند: این دگرگونی در کربلا چیست؟! فرمود: بنگرید سر مطهر پدرم بر بالای نی است!و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون [1] - فا طمه الزهرا بهجه قلب المصطفی، ص 168.

[2] مقتل ابن مخنف، ص 91. منبع: كتاب آتش در حرم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
انا لله و انا الیه راجعون
در مقاتل ابن عطیه آمده است: «عمر بر در خانه فاطمه(ع) هیزم گرد آورده و خانة حضرت را به آتش کشید. هنگامی که فاطمه(ع) پشت در آمد تا انان را دور سازد، عمر فاطمه را پشت در چنان فشاری داد که کودکی را که در رحم داشت سقط کردو میخ در به سینه اش فرو رفت و به دنبال آن تا هنگام رحلت بیمار و ناتوان به بستر افتاد.»[1]و تو ای عزیز! دیگر مپرس که میخ در نیم سوخته با ضربه ای که به در نواخته شده با سینة حضرت زهرا چه کرد؟!خون ریخت زسینه اش، زمسمار بپرس بازوش کبود شد، زاغیار بپرس دو شاهد صادق ار زمن می طلبی برخیز و برو از در و دیوار بپرس!گریزی به کربلا اگر چه در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نگرفت، اما پهلوهای بسیاری در هنگام غارت خیمه ها کعب نی و تازیانة جفا خورد، و صورت های زیادی از سیلی ستم کبود شد. از آن جایی که بین سقیفه و کربلا پیوستگی آشکاری دیده می شود، می بینیم حتی آن پهلویی که در جریان سقیفه شکست و با میخ در، جریحه دار شد، در کربلا نیز پهلوی پسرش با ضربات دشمن مجروح گردید. راوی گوید: چون حسین(ع) در اثر زیادی زخم از پا در امد، و بدنش به خاطر تیرهای بسیار همچون خار پشت شد، صالح بن وهب مری چنان نیزه ای بر پهلویش زد که از اسب به روی زمین افتاد، و گونة راستش به روی خاک قرار گرفت....»[2]سینة مادر را بین در و دیوار شکستند، در کربلا نیز ده نفر سوار، داوطلب شدند و جملگی با سم اسب های خیوش پیکر حسین را پایمال نمودند، آنچنان که استخوان های سینه و پشت، در هم شکست![3]لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم بر حاشیه برگ شقایق بنویسید گل تاب فشار در و دیوار ندارد![1] - الخلاققه و الامامه، به نقل از «فاطمه الزهرا بهجه قلب مصطفی»، ص 743.
[2] - ترجمه لهوف، ص 124.

[3] - همان، ص 135. منبع: كتاب آتش در حرم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پیامبراکرم(ص) از دنیا رفت، هنوز حضرت را در قبرش نگذاشته بودند که مردم عهد را شکستند و بر مخالفت با امیرالمومنین علی(ع) اتفاق کردند! آن حضرت به امور پیامبر(ص) مشغول شد تا آن که از غسل و کفن و حنوط آن حضرت فارغ شد و او را دفن نمود. سپس مشغول جمع قرآن شد، و به جای مشغول شدن به فتنه های مردم، به وصیت پیامبر(ص) پرداخت. وقتی مردم دچار فتنه ابوبکر و عمر شدند وکار بیعت پایان یافت، آن دو دیدند که همه بیعت کردند جز علی و بنی هاشم و ابوذر و مقداد و سلمان و عده معدود دیگر. عمر به ابوبکر گفت: «اکنون به سراغ علی بفرست.» و ابوبکر پسر عموی عمر را که به او «قنفذ» گفته می شد سراغ حضرت فرستاد و به او گفت: ای قنفذ! سراغ علی برو و به او بگو که خلیفة پیامبر را اجابت کن!! چند مرتبه قنفذ به خانة علی(ع) آمد، اما حضرت به او جواب منفی می داد. عمر غضبناک از جا برخاست و گفت: «من ضعف عقل و رای او را می شناسم!! و می دانم که هیچ کار ما درست نمی شود مگر آن که او را بکشیم!! مرا رها کن تا سر او را برایت بیاورم»!! ابوبکر گفت: بشین. ولی عمر قبول نکرد؛ ابوبکر او را قسم داد تا نشست. سپس گفت: ای قنفذ، نزد او برو به او بگو: «ابوبکر را اجابت کن.» قنفذ آمد و گفت: ای علی! ابوبکر را اجابت کن. حضرت علی(ع) فرمود: «من مشغول کار دیگری هستم، و کسی نیستم که وصیت دوستم و برادرم را رها کنم و سراغ ابوبکر و آن ظلمی که بر آن اجتماع کرده اید، بیایم.» قنفذ رفت و به ابوبکر خبر داد. عمر خشمگین از جا جست و خالد بن ولید و قنفذ را صدا زد و به آنان دستور داد تا هیزم و آتش با خود بیاورند! سپس به راه افتاد تا به در خانة علی(ع) رسید در حالی که حضرت فاطمه(ع) پشت در نشسته بود و سر مبارک را بسته و در رحلت پیامبر(ص) جسمش نحیف شده بود. عمر پیش آمد و در را زد، و بعد صدا زد: «ای پسر ابی طالب، در را باز کن.» حضرت فاطمه(ع) فرمود: «ای عمر! ما را با تو چه کار است؟ چرا ما را به حال خودمان رها نمی کنی؟» عمر گفت: «در را باز کن و گرنه خانه را بر شما آتش می زنیم!» فرمود: «ای عمر از خدای عزوجل نمی ترسی، که داخل خانه ام می شوی و بر منزل من هجوم می آوری؟» ولی عمر تصمیم بر بازگشت نگرفت، و آتش طلب کرد و آن را کنار در، شعله ور ساخت، به طوری که در آتش گرفت![1] فکند از کینه آنسان دشمن دیوانه ام آتش که بگرفت از جفا هم قلب من، هم خانه ام آتش بسان شمع می سوزد در کاشانه ام یا رب! نگیرد در میان شعله ها پروانه ام آتش چه سازم در میان کینه ها شعله خیر خلق اگر افتد به جان محسن دردانه ام آتش؟ بسوزان ای خدا! از سوز آهم هستی دشمن که زد این گونه بیشرمانه بر کاشانه ام آتش


گریزی به کربلا


اگر در چنین روزی در خانة حبیبة خدا و پارة تن رسول خدا(ص) را به آتش نمی کشیدند، هرگز آن نامردمان جرات نمی کردند در کربلا خیمه های سیدالشهدا( ع) را آتش بزنند، و نیز دختران و زنان هراسان و دامن آتش گرفته از خیمه های شعله ور فرار نمی کردند.
پس از آن که امام حسین را سر بریدند و دست به تاراج و غارت حرم آن حضرت زده و سپس خیمه ها را آتش زدند. آن بی شرمانه همچنان که به غارتگری و پرده دری مشغول بودند و خیمه ها را از جا کنده و آتش می زدند به حضرت علی بن الحسین(ع) که سخت بیمار بود، رسیدند در این وقت شمر بن ذی الجوشن یا زنا زاده دیگری پیش آمد و خواست آن حضرت را بکشد؛ اما حمید بن مسلم مانع قتل امام شد[2]

[1] - اسرار آل محمد(ع)، سلیم بن قیس، ص 559.
[2] - زندگانی امام حسین(ع)، رسول محلاتی، ص 544. منبع: كتاب آتش در حرم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
روزی فاطمه(ع) فرمود: بسیار مایلم که صدای اذان موذن پدرم (بلال حبشی، که بعد از رحلت پیامبراکرم(ص) سکوت سیاسی کرد و اذان نگفت) را بشوم. این خبر به بلال رسید، طبق خواهش فاطمه(ع) صدای خود را به اذان بلند کرد.
الله اکبر الله اکبر فاطمه(ع) به یاد زمان پدر افتاد، آن چنان بی تاب شد که نتوانست از گریه خودداری کند. وقتی که بلال گفت: اشهد ان محمدً رسول اللهفاطمه(ع) ضجه زده و بی هوش به روی زمین افتاد. مردم به بلال گفتند: اذان را قطع کن که فاطمه(ع) از دنیا رفت، و گمان کردند که فاطمه جان داده است. بلال، اذان را قطع کرد و ناتمام گذاشت، وقتی که فاطمه(ع) به هوش آمد، از بلال خواست که اذان را تمام کند اما بلال اذان را تمام نکرد به فاطمه(ع) عرض کرد: «ای سرور بانوان، بیم آن دارم که وقتی صدای مرا بشنوی به جانت آسیب برسد» لذا فاطمه(ع) بلال را معاف داشت [1]
گریزی به کربلا


یک جا هم امام سجاد(ع) با شنیدن این فراز از اذان به گریه در امد و با یک تدبیر به جا دستگاه ظلم را رسوا کرد. وقتی که امام(ع) درمسجد دمشق و در حضور یزید و عده بسیاری از مردم شام، خود را معرفی کرد، مسجد یکپارچه ضجه و ناله شد؛ یزید از ترس شورش مردم صدا زد: موذن اذان بگو!موذن: الله اکبر امام(ع): خدا بزرگ است و عزیز و برتر از هر چیزی، و هر چیزی بزرگتر از خدا نیست. موذن: اشهد ان لا اله الا الله امام (ع): پوست و گوشت و خون و مویم به یکتایی خدا شهادت می دهد.موذن: اشهد ان محمدا رسول الله امام (ع) با شنیدن این جمله، عمامه از سر گرفت و فرمود: موذن تو را به حق محمد قسم می دهم اندکی سکوت کن. آن گاه متوجه یزید گردید و فرمود: یزید! محمدی که نامش را با این عظمت می برید، جد من است یا جد تو. اگر بگویی که جد من است دروغ گفته و کافر شده ای و همه مردم می دانند که دروغ می گویی، و اگر می دانی که جد من است پس چرا عترت و ذریه اش را کشتی؟ چرا پدرم را به ظلم و ستم شهید کردی، اموالش را غارت نمودی و زنان او را به اسارت کشاندی؟! سپس دست برد و جامه بر تن درید و گریان شد، و فرمود: به خدا سوگند، اگر در دنیا کسی باشد که جد او رسول خدا(ص) است غیر از من نیست، پس چرا پدرم را این مرد به شهادت رساند و ما را اسیر نمود![2] [1] - ترجمه بیت الاحزان، ص 226.
[2] - بحارالانوار، ج 25، ص 137. منبع: كتاب آتش در حرم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

روزی ام سلمه به عیادت فاطمه(ع) آمد و عرض کرد: ای دختر رسول خدا(ص) شب رسول خدا(ص) با این بیماری چگونه به صبح آوردی؟

فاطمه(ع) فرمود: صبح کردم در حالی که خود را بین دو اندوه جانکاه می نگرم: 1- جگرم از داغ فراق پدر یک پارچه خون شده است. 2- دلم بر ظلمی که به وصی رسول خدا(ص) شده، شعله ور گردیده است، خلافت شوهرم غضب شده و بر خلاف دستور خدا و رسول، امامت را از او گرفتند؛ زیرا از علی(ع) کینه داشتند، چرا که او پدرانشان را در جنگ های بدر و احد کشته و به درک واصل کرده بود.[1]


گریزی به کربلا


اما «لا یوم کیومک یا ابا عبدالله» مصیبت تو چنان عظیم بود که زمین و آسمان، جن و فرشتگان و ماه و خورشید و پرندگان گریه کرده و عزادار شدند، اندوه تو چنان بزرگ است که امام زمان(عج) در غم جانگاه تو ندبه می کند: سلام بر تو، ای مولای من! سلام کسی که قلبش از مصیبت تو جریحه دار و اشکش به هنگام یاد تو جاری است. سلام کسی که (در غم عزای تو) مصیبت زده و اندوهگین و سرگشته و بیچاره گشته است. سلام کسی که اگر با تو در کربلا می بود با جانش، از تو در مقابل تیزی شمشیرها محافظت می نمود، و نیمه جان ناقابلش را برای حفظ تو به چنگال مرگ می بخشید، و در پیشگاهت جهاد می کرد....پس اگرروزگاران مرا به تاخیر انداختند، و تقدیر الهی مرا از یاری او باز داشت، و نبودم تا با آنان که با تو جنگیدند بجنگم، و با انان که به دشمنی تو برخاستند، به دشمنی برخیزم؛ (در عوض) هر صبح و شام بر تو ندبه و زاری می کنم و بر تو به جای اشک، خون گریه می نمایم، تا آن زمان که در اثر سوز جان فرسای مصیبت و غصه جانکاه و اندوه فراوان، جان سپارم.[2] [1] - بحارالانوار، ج 43، ص 156.
[2] - زیارت ناحیه ی مقدسه، ص 35 منبع: كتاب آتش در حرم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

امام علی(ع) می فرماید: من پیغمبر(ص) را از زیر پیراهن غسل دادم. یک روز فاطمه(ع) گفتند: میل دادم پیراهن پدرم را ببینم. وقتی پیراهن را به او دادم، بویید و بوسید و گریست و بی اختیار از فراق پدر غش کرد و افتاد. وقتی چنین دیدم پیراهن را از او مخفی نمودم.[1]


گریزی به کربلا


گاهی حتی یک پیراهن هم یادآور خاطره های یک شخصیت عزیز و محبوب می گردد. چنان که فاطمه(ع) با بوییدن لباس پیامبر(ص) به یاد غش می کند. این ماجرا، شیعیان دلسوخته را به یاد کهنه پیراهن ابی عبدالله می اندازد. یزید به امام زین العابدین(ع) گفت: سه حاجت بگو تا برآورم. حضرت فرمود: اول این که اجازه بدهی برای آخرین بار صورت سید و مولا و پدر خود حسین(ع) را ببینم، دوم این که آنچه از ما به یغما برده اند، به ما بازگردانی، سوم این که اگر تصمیم کشتن مرا داری کسی را به همراه این زنان بفرست تا انان را به حرم جدشان برساند. آن ملعون گفت: روی پدرت را که هرگز نخواهی دید؛ اما کشتنت، تو را بخشیدم و زنان را جز تو کس دیگری به مدینه باز نمی گرداند؛ اما آنچه از شما غارت شده من ازخود چندین برابر قیمتش را می پردازم!امام زین العابدین(ع) فرمود: مال تو را نمی خواهم و ارزانی خودت باد، و من اگر اموال تاراج شده را باز خواستم به این منظور بود که میان آن اموال تاراج شده، پارچة دستباف مادرم فاطمه(ع) و روسری و گردنبند و پیراهنش بود. [2]یزید دستور داد این اموال را بازگردانیدند. اما جا دارد از امام پرسیده شود که: چه کشیدی آن زمانی که چشمان مبارکتان به آن پیراهن خونین و گوشواره ها افتاد... . لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم. [1] - بحارالانوار، ج 43، ص 157.
[2] - ترجمه ی لهوف، سید بن طاووس، ص 194. منبع: كتاب آتش در حرم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

بعد از شکایت مردم مدینه از گریه های فاطمه(ع) امیرالمومنین(ع) خانه و سایبانی دور از مدینه برای ایشان ساخت که آن را «بیت الاحزان» نامیدند، و حضرت فاطمه زهرا(ع) هر روز که صبح آغاز می گشت حضرت حسن و حسین علیه السلام را در جلوی خویش می انداخت و گریه کنان به سوی بیت الاحزان در بقیع می رفت در حالی که پیوسته در میان قبرها گریه می کرد و اشک می ریخت، و وقتی شب می شد امیرالمومنین (ع) به سراغ ایشان رفته و آنها را پیش انداخته و به سوی منزل می بردند.

آری حضرت امیرالمومنین(ع) بیت الاحزان را بیرون مدینه ساخت تا ایشان در آن جا رفته و به گریه بپردازند، تا این که کسانی که به خاطر گریه های حضرت صدیقه طاهره به ناراحتی افتاده بودند!! راحت و آرام شوند و شب ها بتوانند بر بستر خود به خواب عمیق و راحت فرو رفته و از صدای گریه حضرت فاطمه(ع) دچار اذیت و ناراحتی نگردند!![1] روز شادی رفت و با شام عزا سر می کنمافسر از فرقم فتاد و خاک بر سر می کنیمهمچو یعقوب از فراق یوسف، ای والا پدر!بیت الاحزان می نشینم گریه را سر می کنم
گریزی به کربلا


امام علی(ع) برای راحتی فاطمه(ع) سایبانی را برای او بنا کرد، ای کاش کسی هم بود در کربلا، یک سایبانی برای کشته فاطمه بنا می کرد، اما و اسفاه! که پیکر غرق به خون و بی سر و عریان ابی عبدالله سه روز در بیابان گرم و سوزان کربلا، بدون سایبانی ماند، در حالی که جگر گوشة رسول خدا(ص) بود. بیت الاحزان فاطمه(ع) سایبانی داشت، اما خرابه شام و بیت الاحزان اهل بیت حسین(ع) چه؟ منهال پوید: امام زین العابدین(ع) را دیدم که تکیه بر عصا داده و پاهایش مانند نی خشک و خون از ان ها جاری بود، رنگ شریفش زرد شده بود... پرسیدم: به کجا می روید؟فرمود: جایی که ما را منزل داده اند، سقف ندارد، آفتاب ما را گداخته است، به خطار ضعف بدن بیرون آمده ام تا قدری استراحت کنم و زود برگردم، چرا که از جان زنان می ترسم، در همین حال صدای زنی بلند شد! نور دیدة برادرم به کجا می روی؟ برگرد که می ترسم دشمن به تو صدمه ای بزند! پرسیدم: این زن کیست؟ گفتند: زینب دختر علی مرتضی (ع) است.[2] [1] - ترجمه «فاطمه الززهرا من المهد الی اللحد» ص 569
[2] - حسین(ع) نفس مسمئنه، آیت الله عالمی، ص 349. منبع: كتاب آتش در حرم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
امام صادق(ع) می فرماید:
«بکائون-یعنی بسیار گریه کنندگان- پنج نفر بودند: آدم، یعقوب، یوسف، فاطمه و علی بن الحسین :S (31):...اما فاطمه(ع) آن قدر گریست و در مرگ پدرش رسول خدا(ص) چنان ناله زد که اهل مدینه از گریة او اذیت شدند. لذا گفتند: ما را با گریه های بسیار خویش ناراحت می کنی. پس آن بانوی بزرگوار به مقبرة شهدای احد می رفت و هر مقدار که می خواست گریه می کرد و بعد به سوی مدینه باز می گشت.»[1]فاطمه(ع) شب و روز گریه می کرد، نه فریادش خاموش می شد و نه اشکش تماغم می گشت. جمعی از بزرگان مدینه به حضور امیر مومنان علی(ع) آمدند عرض کردند: فاطمه(ع) شب و روز گریه می کند، شب از گریة آن حضرت خواب نداریم، روز هم برای ما آرامش نیست. از تو تقاضا می کنیم به او بگویی یا شب گریه کند و روز آرام باشد، یا روز گریه کند و شب آرام بگیرد!داغ تو، یاد داده به من اشک و آه را آهی که سوخت در نفسی مهر و ماه را همسایگان زگریة من شکوه می کنندگویند: برده گریه ات از ما، رفاه را دیگر برای گریه، برون می روم زشهرتا نشوند زین دل داغدیدة آه را حضرت علی(ع) فرمود: بسیار خوب، با کمال احترام پیام شما را به او می گویم. لذا نزد فاطمه(ع) آمد، او را همچنان گریان و غمگین یافت، وقتی فاطمه(ع) علی(ع) را دید، اندکی آرام یافت. امام به او فرمود: «بزرگان مدینه از من تقاضا کردند که از شما بخواهم یا شب گریه کنید یا روز.»فاطمه(ع) گفت: «ای ابوالحسن! زندگی من در میان این مردم ، بسیارا ندک است، و به زودی از میان آن ها می روم. سوگند به خدا که شب و روز گریه ام ادامه می دهم تا به پدرم رسول خدا(ص) ملحق شوم.»علی(ع) به او فرمود: «مختار هستی، هر چه به نظرت می رسد انجام بده.»[2]فاطمه(ع) همواره بعد از پدر دستمال عزا به سر می بست، از نظر جسمی روز به روز تحلیل می رفت، از فراق پدر چشمش گریان و قلبش سوزان بود. ساعتی بیهوش و ساعتی به هوش می آمد.[3]ای کاش مردم مدینه که با زهرا در گریه و سوگواری بر پیامبر(ص) همراهی و همدری نمی کردند، حداقل ساکت شده و مانع از گریع کردن این بزرگوار بر ان مصائب عظیم نمی گردیدند.

گریزی به کربلا


یکی دیگر از «بکائون» حضرت زین العابدین(ع) بود، آن حضرت بیست سال بر پدر بزرگوارش گریست، هر وقت خدمت آن امام غذا و آبی می گذاشتند گریه می کرد.
روزی یکی از خدمتگذاران به حضرت عرض کرد: آقای من! آیا وقت آن نرسیده که غم و اندوه شما برطرف شود؟!امام فرمود: وای بر تو! یعقوب پیغمبر دوازده پسر داشت، خداوند تعالی یکی از آن ها را از او پنهان کرد، آن قدر بر او گریست تا چشمانش از زیادی گریه سفید شد و از بسیار حزن و اندوه بر پسرش موهای سرش سفید گشت و قدش خمیده شد، و حال آن که فرزندش در دنیا زنده بود. اما من خودم دیدم که پدر و برادر و عمو و هفده نفر از اهل بیت خود را که شهید گشته بودند و جسدهای نازنین ایشان بر زمین افتاده بود، پس چگونه اندوه من برطرف شود.[4] [1] - کشف الغمه، علامه اربلی، ج 1، ص 498.
[2] - ترجمه بیت الاحزان، ص 224.
[3] - مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 362.
[4] - منتهی الامال، ج 2، ص 6. منبع: كتاب آتش در حرم

 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
به روایتی، تا هفت روز بعد از رحلت پیامبر(ص) فاطمه(ع) از خانه بیرون نیامد، روز هشتم به عنوان زیارت قبر پیامبر(ص) از خانه بیرون آمد، با گریه و ناله به طرف قبر رسول خدا(ص) رهسپار شد. از شدت ناراحتی، دامنش بر زمین کشیده می شد و چادرش بر پاهایش می پیچید، از شدت گریه و ریزش اشک، چشم هایش چیزی را نمی دید، تا کنار قبر آمد؛ همین که چشمش به قبر پدر افتاد، از حال رفت و خود را به روی قبر افکند.
زن های مدینه به سوی او شتافتند، آب به صورتش پاشیدند تا این که به هوش آمد، آن گاه صدا به گریه بلند کرد وخطاب به پدر گفت: «قوتم رفت، صبرم تمام شد، دشمنم شاد گردید، اندوه جانکاه مرا می کشد. ای پدر بزرگوار! تنها و حیران و بی کس ماندم، صدایم گرفت، کمرم شکست، زندگیم دگرگون و تیره شد، بعد از تو ای پدر، انیسی در وحشت ندارم، و کسی نیست که مرا آرام کند.....» سپس نالة جان سوزی کشید، آن گونه که نزدیک بود جان از بدنش خارج گردد، سپس گفت:


قل صبری و بان عنی هزائی بعد فقدی لخاتم الانبیاء


عین یا عین اسکبی الدمع سحا و یک لا تبخلی بفیض الدماء


یا رسول الاله یا خیره الله! و کهف الایتام و الضعفاء!


لو تری المنبر الذی کنت تعلوه علاه الضلام بعد الضساء


یا الهی! عجل و فاتی سریعاً قد نغضت الحیوه یا مولائی!



یعنی: صبر من تمام شد، و آثار اندوهم آشکار گشت، پس از آن که خاتم پیامبران را از دست دادم. ای چشم! ای چشم! اشک خود را پیاپی بریز. وای بر تو، آن قدر گریه کن که به جای اشک خون بریزی. ای رسول خدا! ای برگزیدة پروردگار وای پناه یتیمان و ناتوانان! ولاه! اگر آن منبری را که بالای آن می رفتی بنگری، پس از نور، ظلمت بر آن نشسته است!خدای من! مرگ مرا به زودی به من برسان، چرا که زندگی دنیا بر من تیره و تار شده است، ای مولای من![1]استاد عبدالفتاح عبدالمقصود می نویسد: پس از ساعتی علی می نگرد که فاطمه از جای خود حرکت کرد و همی می خواهد برخیزد ولی نمی تواند، کوشید تا از جای برخاست و بر پاهای لرزان و ناتوان خود ایستاد و آهسته آهسته به سوی در خانه راه افتاد، علی خود را به او رسانده با او می رود و چیزی نمی گوید، مبادا سکوتی و بهتی که او را فراگرفته بر هم زند. او می داند مقصود فاطمه چیست و به کجا می رود، می داند که فاطمه بیش از این نمیتواند از خاک پدر دور بماند، همین چند مدت دوری از پدر محبوبش بر او روزگارها و سال ها گذشته است. روز بالا امده، نور آفتاب فضا را پر کرده، فاطمه از جلو و علی پشت سرش نزدیک مرقد پاک رسول خدا(ص) رسیدند... فاطمه حیرت زنده و بی اختیار دور آن مرقد طواف می کرد و خیره خیره نگاه می کرد، گویا منفذی می جست تا خود را به پدر عزیز رساند، نفسش به شماره افتاده بود، مانند مرغی که در قفس افتاده دل دل می زد، از مژگانش باران اشک می ریخت، خود را به روی قبر افکند و روی و گونه بر خاک قبر همی مالید، و خاک غمناک قبر را مشت مشت بر می داشت و نزدیک لب ها و چشمش می برد، با آب دیده آن را تر می کرد و می بوسید هیچ بیننده ای تاب دیدن این منظره را نداشت. کدام دل بود که نلرزد و کدام چشم بود که نگرید، صداها به گریه بلند شد و در میان ناله و فغال مردم نالة جانسور و آهسته زهرا به گوش می رسید که برای پدرش زبان گرفته بود، دیگر تاب و تحمل برای کسی نمانده بود. علی نزدیک رفت و با ملاطفت زیر بازوی فاطمه را گرفت و به پایش داشت پاهایش بر زمین قرار نمی گرفت و زانوها تا می شد، قدمی به جلو بر می داشت و روی خود را به سوی قبر بر می گرداند.[2]


گریزی به کربلا


این جا فاطمه(ع) در سوگ پدر عزیزش نوحه کرد و اشک ریخت، چندین سال بعد، دخترش زینب(ص) نیز وقتی چشمش به کشته های بی سر و پیکر قطعه قطعه برادرش افتادف نوحه سر داد و با حالتی افسرده، قلبی شکسته و دلی محزون فریاد کرد: «یا محمد! صلی علیک ملائکه السماء هذا حسین مرمل بالدما مقطع الاعضا و بناتک سبایا... هذا حسین مجزور الراس من القفا مسلوب العمامه و الرداء»[3] ای محمدی که فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند، این حسین است که به خون آغشته، و اعضایش از هم جدا گشته، و این دختران تو هستند که اسیرند... این حسین است که سرش از پشت گردن بریده شده لباس و عمامه اش به تاراج رفته است. در کنار قبر پیامبر(ص) علی بود که زیر بغل زهرا را بگیرد و تسلای خاطرش گردد، ای کاش یک محرمی هم کربلا بود زیر بغل زینب داغدیده را می گرفت و او را از کنار بدن بی سر و عریان حسین بلند می نمود. اما دلا بسوز که تسلیت و همدردی به زینب، جز سیلی و تازیانه و غل و زنجیر دشمن نبود. الا لعنه الله علی القوم الظالمین. [1] - ترجمه بیت الحزان ، ص 222.
[2] - ترجمه ی الامام علی بن ابی طالب، ج 1، ص 298.
[3] - ترجمه لهوف، سید بن طاووس، ص 133. منبع: كتاب آتش در حرم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

حال رسول خدا(ص) بدتر شد، سرش را در دامن علی(ع) گذاشت و بی هوش گشت: زهرا(ع) به صورت نازنین پدر نگاه می کرد و اشک می ریخت و می فرمود:

«آه به برکت وجود پدرم باران رحمت نازل می شد و دادرس یتیمان و پناه بیوه زنان بود.»صدای نالة زهرا به گوش پیامبر رسید، دیده گشود و با صدای ضعیف فرمود: دختر عزیزم! این آیه را بخوان: « وَمَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ »1از مرگ چاره ای نیست، چنانکه پیغمبران مردند من نیز خواهم مرد. اما چرا ملت هدف مرا تعقیب نمی کنند و قصد سقوط و عقب نشینی دارند؟!از شنیدن این سخن گر یة زهرا(ع) شدید تر شد. رسول خدا(ص) از احوال پریشان و چشم گریان دختر عزیزش منقلب شد، خواست او را تسلی دهد اما مگر به آسانی می توان او را آرام نمود. ناگاه فکری به خاطرش رسید، به فاطمه اشاره کرد نزدیک بیا. وقتی صورتش را نزدیک پدر برد آن حضرت راضی در گوش او گفت. حاضرین دیدند صورت فاطمه(ع) برافروخته شد و در همان ناراحتی تبسم کرد. از این تبسم نابهنگام تعجب نمودند. علت خنده را از خودش پرسیدند، فرمود: «تا پدرم زنده است رازش را فاش نمی کنم!»بعد از مرگ پدر آشکار ساخت و گفت: «پدرم در گوش من فرمود: فاطمه جان! مرگ تو نیز نزدیک است؛ تو اولین فردی هستی که به من ملحق خواهی شد.»«اَنَس» گوید: هنگامی که پیغمبر(ص) مریض بود فاطمه(ع) دست حسن و حسین را گرفت و به منزل پدر آمد، خودش را روی بدن آن حضرت افکند و سینه اش را به سینه او چسباند و شروع به گریه نمود. پیامبر اکرم(ص) فرمود: فاطمه جان! گریه نکن و در مرگ من صورت مخراش، گیسوان پریشان نکن، واویلا مگو، و مجلس گریه و نوحه سرایی برایم نساز. سپس اشک رسول خدا(ص) جاری شد و فرمود: «خدایا اهلبیتم را به تو و مومنین می سپارم.»2امام علی(ع) می فرماید: «با گریة زهرا(ع) اشک رسول خدا(ص) مانند باران جاری شد و محاسن شریفش را تر کرد، در حالی که از فاطمه جدا نمی شد و سر مبارکش روی سینة من قرار داشت، و حسن و حسین پاهایش را می بوسیدند و بلند بلند گریه می کردند.»3

[1] - سوره آل عمران، آیه 144. [2] - بحارالانوار، ج 22، ص، 46، به نقل از «بانوی نمونه اسلام» ص 139 [3] - همان، ص 490.


گریزی به کربلا


فاطمه(ع) می دانست که از پس این وداع، دیگر دیداری نیست، یک دختری هم در کربلا وقتی که پدرش می خواست به میدان برود، و او می دانست که دیگر پدر را زنده نخواهد دید، جلو آمد و گفت: «یا ابه استسلمت للموت؟»، «پدر جان! آیا آماده شهادت شده ای؟». امام فرمود: «آخر چگونه تسلیم مرگ نشود کسی که یار و یاور ندارد.»سکینه گفت: «یا ابه ردنا الی حرم بدنا» ؛«حالا که آمادة مرگ شده ای پس ما را در این صحرا و در دست دشمن رها مکن، به حرم جدمان برگردان.»امام فرمود: «فرزندم! مرا امان نمی دهند، اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند در لانه اش می خوابد.»صدای شیون زنان از این سخن امام بلند شد؛ سکینه که بیش از همه ناراحت بود و ساکت نمی شد، امام حسین (ع) او را به سینه چسبانید و اشکهایش را از صورتش پاک کرد و فرمود: «سکینه جان! بدان که بعد از مرگ من گریه زیادی خواهی داشت، ولی تا جان در بدن دارم با اشک خود قلب مرا آتش مزن.»1


[1] - بحارالانوار، ج 45، ص 47
منبع: كتاب آتش در حرم



 
بالا