دام تزوير كه گسترديم بهر صيد خلق
كرد مارا پايبند و خود شديم آخر شكار
رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند
حريف مجلس ما خود هميشه دل مي برد
علي الخصوص كه پيرايه اي بر او بستند
بساط سبزه لگدكوب شد به پاي نشاط
ز بس كه عامي و عارف به رقص برجستند
يكي درخت گل اندر سراي خانه ماست
كه سروهاي چمن پيش قامتش پستند
به سرو گفت كسي، ميوه اي نمي آري
جواب داد كه آزادگان، تهي دستند
دوست دارم شمع باشم در دل شب ها بسوزم
روشنی بخشم به جمعی و خودم تنها بسوزم