من نمی خواستم خودمو بکشم!!!

*SAMIRA*

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
ساعت چهار و سه دقيقه و بيست ثانيه ، مركز مشاوره ي روانشناسي نيروي انتظامي

يك صندلي پُر ، يك صندلي خالي




الف : براي چي ميخواستي خودت رو بكشي ؟

ب : من نمي خواستم اينكارو بكنم

الف: پس روي لبه ي پشت بوم يك ساختمون هجده طبقه چيكار مي كردي؟

ب: داشتم آدما رو نگاه مي كردم ...

اونا رو فقط وقتي ميشه درست ديد كه حواسشون بهت نباشه

الف: اما خطر مرگ نزديك ترين چيزي بود كه اونجا ديده ميشه

ب: من از چيزايي كه هميشه بهم مثل كنه ميچسبه بدم مياد... خيلي بهشون توجه نمي كنم

الف: باز هم مي خواي اين كار رو بكني ؟

ب: نه وقت ِ تكرار رو ندارم ... هنوز يه عالمه وضعيت هست كه بايد براي يه بار لمسشون كنم

الف : منظورم خودكشيه

ب: چرا اينقدر دوست داري به خودت بقبولوني منم مثل تموم قبلي ها يه هدف مشابه دارم؟

الف : چون كار اونها رو تكرار كردي

ب : شايد واسه اينه كه اگه بپذيري يكي مي تونه توي اون لبه دنبال زندگي بگرده

بايد به فكرت زحمت درگير شدن به چرا هاش رو بدي

الف : خوبه ... پس با يكي روبرو شديم كه مي خواد خلاف بقيه زندگي كنه

ب : نه ... با يكي روبرو شديد كه "بقيه " رو اصلا تعريف نمي كه خلاف ِ اونا بشه زندگيش

الف : اما تو در نهايت به پيروي كردن محكومي...

ب : و اگر نكنم چي؟

الف : سخت ميگذره ... خيلي

ب : درست مثل جواب دادن به سوال هاي آدمي كه ازقبل نتيجه هاشو گرفته ...نه؟

الف : نمي دونم چقدر داري نقش بازي ميكني يا چقدر خودتي...

فقط مي دونم توي اين اداره همه به حرف هات مي خندند

ب : گناهي ندارند ... اونا اونقدر به باور ِ جرم عادت كردند

كه قبل از ارتكاب تصميمشون رو مي گيرن


الف : مي توي بري ... فقط يه لطفي كن

براي تجربه هاي فلسفيت نه بقيه رو به دردسر بنداز نه نگرانشون كن....

ب : يه چيزي بگم و خلاص ... كنتور ِ اين زندگي اونقدر دور يه مدار ِتكراري چرخيده

كه خيليا نياز به هوا خوري دارند ...

مطمئن باش اگه كنار بقيه مي تونستند

حال و هواشون رو عوض كنند زحمت ارتفاع به خودشون نمي دادند...

آدما گاهي نياز به فرار دارند .. يه عده افقي يه عده عمودي...

بعضي وقتا با همه ي ايمانت به زندگي برو اون بالا به آدما خيره شو

مي بيني همشون حرف دارند ... همشون پر از تفاوتند اما شبيه هم حركت مي كنند

همشون تو يه چيز شبيه همند ، اينكه فكر مي كنند خاص هستند

يه بار امتحانش كن ... شايه دنيا يه روي ديگه هم داشت...




ساعت چهار و سه دقيقه و سي و پنج ثانيه ، مركز مشاوره ي روانشناسي نيروي انتظامي

دو صندلي ِ پُر

الف : براي چي ميخواستي خودت رو بكشي ؟

ب : ببخشيد ، ديگه تكرار نميشه

 
بالا