آخه من یه دخترم"داستان"خیلی جالب!

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
مادرم یک چشم نداشت در کودکی بر اثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود!
من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول دبستان.برای من قیافه ی مامان انقدر عادی شده بود
که در نقاشی هایم هم متوجه نقص عضو او نمی شدم و همیشه او را دو چشم نقاشی میکردم.
فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مادر نگاه میکردن و پدرو مادر ها که سعی میکردن سوال بچه خود را به نحویکه مادر متوجه یا ناراحت نشه,جواب بدهند,متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم میافتاد که مادر یک چشم ندارد.
یک روز برادرم از مدرسه امد و با دیدم مامان یه دفعه گریه کرد ,مامان او نوازش کرد و علت گریا هش را پرسید!برادرم دفتر نقاشی اش را نشانش داد!
مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه اش را بگیرد!
مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را در اغوش کشید و بوسید و گفت:فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند.
برادرم اشک هایش را پاک کرد و دوید به سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند!مامانم رفت داخل اشپزخانه.
خم شدم و دفتر را برداشتم!نقاشی داداش را نگاه کردم.فرق بین دختر و پسر بودن را ان زمان فهمیدم...
موضوع نقاشی کشیدن اعضای خانواده بود برادرم مامان را در حالی که دست من و برادرم را در دست داشت کشیده بود و اون یک چشم مادرم را نکشیده بود و ان را به صورت یه گودال یاه کشیده بود معلم نقاشی دور چشم مادر خط قرمز کشیده بود و زیر ان نمره ی 10 داده بود و نوشته بود پسرم دقت کن هر آدمی دوتا چشم دارد!
با دیدن نقاشی اشک هایم سرازیر شد از برادرم بدم امد و رفتم اشپزخانه و مادرم را در حالی که پیاز سرخ میکرد از پشت بغلش کردم.او مرا نوازش کرد
گفتم:مامان پس چرا من همیشه در نقاشی هایم شمارا کامل نقاشی میکنم
گفتم:از داداش بدم میاد و گریه کردم
مامان روی زمین زانو زد و اشک هیم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت شوی او یک پسر است
پسر ها واقع بین تر از دختر ها هستن انها همه چیز را اونطور که هست می بینند ولی دختر ها اونطوری که دوست دارند باشند میبنند بعد مرا بوسید و گفت:بهتر است توام یادبگیری نقاشی هایت را درست بکشی...
فردای ان روز من و مامانم رفتیم به مدرسه ی برادرم
زنگ تفریح بود.مامان رفت اتاق مدیر.خانم مدیر پس از احوال پرسی با مامان علت امدنش را جویا شد.مامان گفت:اومدم معلم نقاشی کلاس الف را ببینم
خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش اومده؟
مامان گفت: نه همین طوری...همه ی معلم های پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی;امدم ایشون رو هم ملاقات کنم
خانم مدیر مامان را برد داخل اتاقی که معلم ها نشسته بودن
خانم مدیر اشاره کرد به خانم زیبا و جوان و گفت:ایشون معلم نقاشی پسرتان هستند
به معلم نقاشی هم گفت:ایشون مادر دانش اموز ج_ا کلاس اول الف است.
مامان دستش را به سوی خانم معلم نقاشی دراز کرد معلم نقاشی هم هنگام وارد شدن ما در حال نوشیدن چای بود.بلند شد سرفه ای کرد و با مامان دست داد لحظی مامان و خانم معلم به هم نگاه کردند و مامان گفت :از دیدارتون خوشوقتم...معلم نقاشی هم گفت منم همچنین
مامان با بقیه ی معلم ها که میشناخت احوال پرسی کرد و از این که مزاحم وقت استراحت انها شده عذر خواهی کرد و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم!
معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و در حالی که صدایش می لرزید گفت: خانم من....

نمیدانستم!
مامان حرفش را قطع کرد و گفت:خواهش میکنم خانم بفرمایید چاییتان سر میشود معلم نقاشی یک قدم جلوتر امد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت:فکر کنم نمره ی 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم باشد...اینطور نیس!؟
معلم نقاشی گفت:بله حق با شماست خانم معلم باز هم دستش را دراز کرد و این بار دو دستی دست مامان را فشار داد و مامان هم از خانم مدیر خداحافظی کرد
ان روز برادرم خندان در حالی که داخل راهرو لی لی میکرد امد و تا مامان را دید دفتر نقاشی اش را باز کرد و نمره اش را نشان داد
معلم نقاشی روی نمره ی قبلی خط زده بود و نمره ی 20 جاش نوشته بود
داداش خیلی خوشحال بود و گفت:خانم گفت دفترت را بده فک کنم دیروز اشتباه کردام و بعدام 20 داد
مامان هم لبحندی زد و او را بوسید و گفت:بله نقاشی پسره من عالیه!در حالی که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت:مگه نه؟
و منم گفتم اره خیلی خوب کشیده اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گریه کردم
داداشم گفت:چرا گریه میکنی؟
گفتم:اخه من یک دخترم!
 
بالا