**اسوه های صبر**

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
سلام...


این تاپیک تقدیم به خانواده شهدا، پدران ایثارگر، مادران فداکار؛ همسران صبورشان...


درود خدا بر پدر و مادرانی که فرزندان آسمانی تربیت کردند...


درود خدا بر همسران با ایمانی که در طریق بندگی خوب یاورانی بودند...


درود خدا بر خواهرانی که زینب وار بر فراق برادر شکیبایی کردند...






tehrankids.com_uploads_posts_2009_11_1258443214_tulip_festival01.jpg
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : **اسوه های صبر**

img.tebyan.net_big_1385_06_56238971841771422364423297011845112118200.jpg









طلاهایش را که داد،



از در ستاد پشتیبانی جنگ


بیرون رفت


جوان داد زد:

خانوم! رسید طلاها!


خندید و گفت:


من برای پسرم هم


رسید نگرفتم
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : **اسوه های صبر**



پای درد و دل هر مادر شهید که نشستیم،

دست هر مادر شهیدی رو که بوسیدیم،

اشک هر مادر شهیدی رو که شاهد شدیم،

همشون فقط یک چیز ازمون می خواستند:

به دوستاتون بگید جگرگوشه ی من رفت تا کسی چادر از سر دخترهای مردم نکشه...


 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : **اسوه های صبر**


من دوست دارم شهید شوم...



چند وقتی بود پسر شانزده ساله ام – رضا روز پیکر – جبهه بود. حوالی عید بود که آمد. گفت:

«مامان به بابا بگویید امسال چیزی نخرد. خرید امسال را من میخواهم بکنم.»

من خوشحال شدم. رضا دیگر برای خودش مردی شده بود. او همه حقوق جبههاش را خرج بچهها کرد. برای هر کدام لباس یا کفش ارزان قیمت خرید و با دست پر به خانه آمد. همه بچه ها خوشحال بودند. اما خودش گرفته بود. یک روز مرا کشید کنار و گفت:

«مادر! میخواهم چیزی از شما بپرسم.»

گفتم: «بپرس مادرجان!»

پرسید: «این روزها برای شما هم تاریک است؟»

جواب دادم: «نه. روز که تاریک نمیشود!»

رضا گفت: «مادر! چند روزی است که شب و روز برایم فرقی ندارد. احساس دلتنگی میکنم.»

گفتم:« حتما به خاطر زیاد ماندن در جبهه است.»

آن روز، رضا برای خودش یک دست لباس پلنگی خریده بود. آنها را به تن کرد وگفت:

«مادر!من اینها را خیلی دوست دارم.»

گفتم: «انشاءالله داماد شوی و همین لباسها را شب عروسیات به تن کنی.»

جواب داد:«نه مادر! بگو انشاءالله شهید شوی. شما همیشه دعا میکنی من داماد شوم. من دوست دارم شهید شوم. تو نمیدانی شهادت چقدر شیرین است. از همین حالا میگوییم؛ اگر من شهید شدم با همین لباسها دفنم کنید.»

بعد در حالی که بغض کرده بود، ادامه داد: «در جبهه کسی داریم که هر وقت از او میپرسم چرا من شهید نمیشوم، میگوید: دو نفر در خانه شماست که راضی نیستند تو شهید شوی».

و رضا گفت: «حتما آن دو نفر شما و بابا هستید. تو را به خدا، تو را به جان حضرت زهرا بیاید و رضایت بدهید.»
هنوز شیرینی نوروز دهانمان بود که رضا ساکش را برداشت و راهی شد، وقتی میرفت انگار یکی به من میگفت: «قشنگ نگاهش کن. او دیگر برنمیگردد!»
او میرفت و من از پشت سر سیر نگاهش میکردم. آن لحظه به یقین میدانستم که رضای شانزده ساله من به شهادت خواهد رسید. چرا که دیگر از دلم نمیآمد برای ماندنش دعا کنم و دل ظریفش را بشکنم.
.............

نقل از مادر شهید رضا روزپیکر
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : **اسوه های صبر**

خاطرات طاهر مهرابی، پدر شهید حمیدرضا مهرایی و مادر شهید:



www.mashreghnews.ir_files_fa_news_1391_7_24_225653_368.jpg


حمیدرضا از دانش آموزان فعال بود؛ او به روستاهای اطراف میرفت و برای درو کردن محصولات مردم روستاها کمکشان میکرد؛ 30 سال پیش هم ماه مبارک رمضان در تابستان بود؛ پسرم بعد از سحر با بچه های جهاد میرفت و نزدیک غروب به خانه برمیگشت؛ خیلی عطش داشت و تا قبل از افطار دو سه بار دوش میگرفت؛ به او میگفتم: «تو که میروی کار میکنی، خیلی اذیت میشوی، پس روزه نگیر» او میگفت: «نه نمیشه».برای افطار طالبی قاچ شده را در ظرف پر از یخهای قالبی میریختم؛ او در کنار سفره مینشست؛ منتظر اذان مغرب بود و به خواهر و برادرهایش میگفت «بچه ها بگذارید اول من بخورم و خنک شوم، بعد شما بخورید!» او طالبی دوست داشت؛ الان 30 سال است که دیگر تابستانها طالبی نمیگیرم.





از زبان مادر شهید:




www.mashreghnews.ir_files_fa_news_1391_7_24_225654_483.jpg



عکسی که برای گمنامی گرفته شد





* عکسش را داد به نیت «گمنامی»


موقعی که حمیدرضا میخواست برود، رفت عکاسی و یک عکس از خودش گرفت؛ عکسش را آورد و گفت: «این را نگه دارید، اسم مرا هم بزنید شهید گمنام؛ دوست ندارم که حتی جنازه مرا از جبهه بیاورند» به او گفتم: «حالا تو برو هر چی خدا بخواهد همان میشود». بابای حمیدرضا هم گفت: «اگر یک روز خبر شهادت پسرم را بیاورند، خودم را میکشم» گفتم «این حرفها نیست باید پی همه سختیها را به تنتان بمالید؛ امانتی بود که خدا داد و باید در راه خدا بگذاریم برود».داخل ساکش خوراکی گذاشتم اما او گفت نمیخواهد؛ فقط یک لباس، کفش کتانی، کتاب فلسفه روزه، دفتر چهل برگ برای نوشتن نامه و خاطراتش، و لباس زیر داخل ساکش گذاشت؛ صبح خداحافظی کرد و او را تا خیابان بدرقه کردم؛ رفت پادگان برای اعزام؛ اما گفتند: اعزامش به بعد از ظهر افتاده است.بعد از ظهر هم برای رفتنش میخواستم او را بدرقه کنم، تا سر کوچه رسیدیم، حمیدرضا گفت: «مامان برگردید؛ اگر بیاید آنجا احساس مادر و فرزندی گُل میکند و ممکن است که در دو راهی قرار بگیریم»؛ او اصرار کرد و من هم نرفتم.بعد از رفتن حمیدرضا من به خداوند گفتم «خدایا این امانت را میدهم یا سالم برای من برگردان و اگر میخواهی تکه های بدنش را برای من بفرستی، نمیخواهم» که خداوند هم تکه های بچهام را هم برنگرداند.




* عروسی که عزا شد
پسر و دامادهایم از سال 61 تمام منطقه و شهرهای تبریز، اصفهان و تمام سردخانه ها و بیمارستانها را زیر پا گذاشتند تا خبری از حمیدرضا بگیرند، اما موفق نشدند؛ خیلی تقلا کردیم و به نتیجهای نرسیدیم؛ از یک طرف هم برای دخترهایم خواستگار میآمد و من دل این را نداشتم که آنها را سر و سامان بدهم؛ یک سال از بیخبریمان میگذشت و برای حمیدرضا هم مراسم ختم گرفته بودیم؛ بعد از آن دخترم نرگس عقد کرد؛ شب عروسی او در اول زمستان بود؛ همان شب نامه همرزم حمیدرضا به اسم «محمد فاتحی» که به اسارت عراقیها در آمده بود، به دست خانوادهاش رسید؛ در آن نامه آمده بود که «من دیدم حمیدرضا مهرایی شهید شده است» آن شب به ما حرفی نزدند تا عروسی دخترم به هم نخورد؛ فردای عروسی دخترم که خبر شهادت حمیدرضا را دادند، عزاداری ما بود. اما پادگان امام حسین(ع) این موضوع را قبول نکرد و گفت: «حمیدرضا مفقود است و نمیتوان روی حرف دیگران استناد کرد».

با شنیدن خبر آمدن اسرا، مهیای میزبانی شدم


وقتی خبر آمدن اسرا را از عراق دادند، قند، چایی، برنج و روغن خریدم و با خود گفتم «اگر حمیدرضا بیاید مهمان خواهیم داشت»؛ هر روز به استقبال اسرا میرفتم تا سراغی از حمیدرضا بگیرم اما باز هم دست خالی برگشتم.


چشم به تابوت شهدای تفحص شده میدوختم
در طول این سالها وقتی که به قطعه شهدای خرمشهر میروم؛ وقتی هم که شهدای تفحص شده را در تابوتها میآوردند، چشمم را به پلاکهای روی آن میدوختم تا اسم حمیدرضا را پیدا کنم اما الان دیگر چشمهایم خوب نمیبیند؛ تابوت شهدای گمنام را در آغوش میگیرم، بلکه یکی از آن شهدای گمنام بچه من باشد.
در طول این چند هزار روز و شب که در انتظار پسرم گذشت، امان از زنگ زدنها، در زدنهای موقع و بیموقع؛ نمیشود از این لحظات گذشت؛ درست است که 3 ـ 4 ساله که گفتند حمیدرضا دیگر نمیآید اما باز هم منتظرش هستم؛ هر چه خدا بخواهد؛ هنوز هم میگویم شاید یک روز بیاید گاهی هم خودم را دلداری میدهم.


* رفتم کربلا تا پیدایش میکنم اما نشد
گاهی به خودم میگفتم «میشود راه کربلا باز شود؛ در کوچه ها و شهرها راه بروم و شاید در آن جاها حمیدرضا را پیدا کنم» آنجا هم رفتم و او را ندیدم. بعد از جنگ هم یک بار به خرمشهر، هویزه و شلمچه رفتم؛ در شلمچه حالم بد شد و مرا از خاکریزها پایین آوردند.


وسایل شهید مهرایی؛ تنها دلخوشی مادر

www.mashreghnews.ir_files_fa_news_1391_7_24_225659_694.jpg


 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

مامور سرشماری: سلام مادر، از سازمان آمار نفوس و مسکن مزاحم میشم

مادر: سلام بفرمایید

مامور سرشماری: شما چند نفرید؟

مادر: سرش را پایین می اندازد و سکوت می کند!

بعد لحظاتی سر بلند می کند می گوید: آقا میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟

مامور سرشماری: چرا مادر؟

مادر: آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه
 
بالا