~داستان کوتاه های خواندنی ~

عاطفه

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

من اينو نفهميدم منظورشو :don't know:


در زمان بمباران جاهایی که بمباران شدند تنها هیروشیما و ناگازاکی بودندیعنی این مردازیک خطرکه از کنار گوشش رد شده دوباره دچار خطر دیگری شده است پس چگونه پرستار به او میگوید که شما در بیمارستانی که چند ساعت بعد هم ممکن است بمباران بشوددرامان هستید
.
 

فاطمه

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

در زمان بمباران جاهایی که بمباران شدند تنها هیروشیما و ناگازاکی بودندیعنی این مردازیک خطرکه از کنار گوشش رد شده دوباره دچار خطر دیگری شده است پس چگونه پرستار به او میگوید که شما در بیمارستانی که چند ساعت بعد هم ممکن است بمباران بشوددرامان هستید [/b].


آهان :">

ممنونم از توضيحتون
:53::53::53:
 

فاطمه

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

کوتاه ولی عمیق

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه!!!
 

فاطمه

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

خاطره اخلاقی – دکتر هاروارد کلی و یک لیوان شیر
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات، خرج تحصیل خود را بدست میآورد
یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دخترجوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد
و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد…. زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا سید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
فقط توانست بگویدخدایا شکر…..
خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد
 

فاطمه

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

اشتباه فرشتگان

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود. پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟ از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است:
با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.


خدا گفت:
اگر آن بندگانم که پشت به من کرده اند، اشتیاق مرا به خویش دریابند و بدانند که مشتاقانه رجعتشان را لحظه می شمارم از اشتیاق دیدار من بندبندشان از هم می گسلد…
 

فاطمه

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

در عملیات رمضان ته صف اب ایستاده بودم اب به من نرسید یکی گفت من تشنم نیست ولیوان ابش را داد به من فرداش شوخی شوخی به دوستانم گفتم از فلانی یاد بگیرید نصف ابش را داد به من دوستام گفتند مگه نمی دونستی همه لیوان هاتا نیمه اب داشتند.
 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

نفس ایمان بود


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزها آب و ماهها آب و سالها آب. قرن در قرن آب و هزارهها آب. [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر جوي باريکي، دريا به دريا پيوسته و آب از سرم گذشته و آب از جانم و ز روحم. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و من عصايي ندارم که آبها را بشکافم، من عصايي ندارم که از رود و جوي و نهر و سيل بگذرم، [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من عصايي [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ندارم تا ...[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آب بر آب و از هر روزنهاي آبي ميجوشد و از هر تنوري و از هر پنجرهاي [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و من کشتي ندارم که بر آن سوار [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شوم، [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کشتي ندارم که از هر چيزي، جفتي برگيرم، کشتي ندارم تا ...[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آب بر آب و من فروتر و من غرق، موج در موج و من هراس و من ظلمت، و نهنگي ندارم تا مرا ببلعد. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نهنگي [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ندارم تا سرم را برجگرش بگذارد، من نهنگي ندارم ... [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزها باد و ماهها باد و سالها باد. باد در باد و مي وزد. باد در باد و ميپيچد. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر نسيمي تند بادي و هر تند [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بادي،توفان.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من قاليچهاي ندارم که بر باد بيندازم. من قاليچه اي ندارم تا بگذرم و بگريزم، من قاليچهاي ندارم ...[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزها ديو و ماهها ديو و سالها ديو. قرن در قرن ديو و هزارهها ديو. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از هر غاري ديوي سر درمي آورد و در هر سوراخي ديوي آشيانه کرده است. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ديوان ميرقصند و ديوان ميخوانند و ديوان ميخندند.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ديو در ديو و من انگشتري ندارم تا در دستم کنم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و انگشتري ندارم تا پريان و ديوان را آرام و رام کنم، [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من انگشتري ندارم ... [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سنگها بت وچوبها بت وعشقها بت و قلبها بت، کوچک بت و بزرگ بت. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من تبر ندارم که بتها را بشکنم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و تبر ندارم تا آن را برشانه بت بزرگ بگذارم من تبر ندارم ...[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزها آتش. تن بر تن ميسوزد و دل بر دل و جان بر جان. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تنم هيزم و روحم هيزم و قلبم هيزم و من گلستان ندارم تا آتشم را سرد و سلام کنم. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من گلستان ندارم تا سبز باشم و جهان را گل ببارم من گلستان ندارم ... [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جهان جذامي ، جهان مجنون، جهان کر و کور و کبود، جهان افليج، جهان پيسي، جهان مرده [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و من دمي ندارم تا در جهان بدمم. دمي ندارم تا شفا دهم، تا درمان کنم، تا زنده، من دمي ندارم ... [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نه عصا و نه کشتي و نه نهنگ و نه قاليچه و نه انگشتر و نه تبر و نه گلستان نه نَفَس. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پس من چگونه جهان را تاب بياورم . پس من چگونه ... [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزها عبور و ماهها عبور و سالها عبور، قرن در قرن عبور و هزارهها عبور. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما گفتند تنها آن کس که از آب ميگذرد، عصا به دستش ميدهند و تنها آن که در آتش ميرود،[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گلستان را ميبيند و آنکه قعر اقيانوس را ميجويد و نهنگان را مييابد [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و آن که سوار باد ميشود قاليچه را به دست مي آورد [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و آنکه ديوان را رام مي کند، انگشتر به دستش مي کنند و آن که بتها را ميشکند، [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تبر خواهد يافت و آن که زنده ميکند، صاحب نَفَس ميشود ... .[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پس عصا، ايمان بود و کشتي ايمان و نهنگ ايمان. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاليچه و انگشتر و تبر و گلستان ايمان. پس نَفَس ايمان بود.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«عرفان نظرآهاري»[/FONT]

[/FONT]


 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

عجایب هفت گانه


معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه ی جهان را فهرست وار بنویسند .دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته ها را جمع آوری کرد. با آنکه همه یکی نبودند، اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، دیوار بزرگ چین، تاج محل، کانال پاناما، کلیسای سنت پیتر و... . در میان نوشته ها کاغذ سفیدی به چشم می خورد. معلم پرسید: «این کاغذ سفید مال چه کسی است؟» یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید«دخترم تو چرا چیزی ننوشتی؟ »دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.! در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم و به سادگی از کنارشان عبور می کنیم.







 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

منطق چیست؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


استاد اصولا منطق چیست ؟


معلم کمی فکر کرد و جواب داد :

گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد


می کنم حمام کنند.

شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟



هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !



معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.

پس چه کسی حمام می کند ؟



حالا پسرها می گویند : تمیزه !


معلم جواب داد : ....
نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.

وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟



یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !



معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد.

خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟



بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !



معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!



شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟

هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است



معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !



و از دیدگاه هر کس متفاوت است





...
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ~داستان کوتاه های خواندنی ~

[FONT=&quot]دوستی[/FONT]
[FONT=&quot]«به بزرگی گفتند: چرا با فلان دوستت که بر انجام گناهان اصرار می ورزد، قطع رابطه نمی کنی؟
گفت: آن دوست من، امروز به فضایل من محتاج است.
شرط دوستی اقتضا می کند که من به وسیله دوستی، دستش را بگیرم و به فضل خدا، او را از کارهای زشت باز دارم و از آتش دوزخ برهانم».[/FONT]
 
بالا