پاسخ : مادر...
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به تک تک دوستان خوبم
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد .
در اولین مصاحبه پذیرفته شد .
رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد .
رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است ، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد .
رئیس پرسید : آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید ؟؟
جوان پاسخ داد : هیچ .
رئیس پرسید : آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد ؟؟
جوان پاسخ داد : پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم .
مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد .
رئیس پرسی د : مادرتان کجا کار می کرد ؟؟
جوان پاسخ داد : مادرم به عنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد .
رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد .
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد .
رئیس پرسید : آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید ؟؟
جوان پاسخ دا د: هرگز ، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتاب های بیشتری مطالعه کنم .
بعلاوه ، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید .
رئیس گفت : درخواستی دارم . وقتی امروز برگشتید ، بروید و دست های مادرتان را لمس و تمیز کنید ، و سپس فردا صبح پیش من بیایید .
جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است .
وقتی که برگشت ، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دست های او را لمس و تمیز کند .
مادرش احساس عجیبی می کرد .
شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد .
جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد .
همان طور که آن کار را انجام می داد اشک هایش سرازیر شد .
اولین بار بود که او متوجه شد که دست های مادرش خیلی چروکیده شده ، و این که کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است . بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد .
این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند .
کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش ، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند .
بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش ، جوان همه رخت های باقی مانده را برای مادرش یواشکی شست .
آن شب ، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند .
صبح روز بعد ، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت .
رئیس متوجه اشک های توی چشم های جوان شد ، پرسید :
آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید ؟؟
جوان پاسخ داد : دست های مادرم را تمیز کردم ، و شستشوی همه باقی مانده رخت ها را نیز تمام کردم .
رئیس پرسید : لطفاً احساس تان را به من بگویید .
جوان گفت :
1 - اکنون می دانم که قدردانی چیست . بدون مادرم ، من موفق امروز وجود نداشت .
2 - از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم ، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای این که یک چیزی انجام شود .
3 - به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم .
رئیس شرکت گفت : این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود .
می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند ، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد .
و کسی که پول را به عنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد .