شوکران - بخش کوتاهی در مورد شهید منوچهر مدق (1379-1335)

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=150314&MusicID=104428

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=150314&MusicID=104427


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش... . چند کوچه آن طرفتر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.

پرسید:"اعلامیه داری؟"، گفتم:"آره"، گفت:"عضو کدام گروهی؟"، گفتم:"گروه چیه؟ اینها اعلامیه ی امامند." کلاهش را بالا زد. تو اعلامیه ی امام پخش میکنی؟ به م برخورد. مگر من چه م بود؟... .


گفت:"وقتی حرفهای امام روی خودت اثر نداشته، چرا اینکار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟"... .

من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه عرف بود...


دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. به ش ندادم. گاز موتور را گرفت و گفت: "الان می برم تحویلت می دهم."؛ از ترس اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت:"برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته، بیا دنبال این کارها." نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش می خواهد بگوید. گفتم: "شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرفها را بزنید. من، هم چادر داشتم هم روسری، آنها از سرم کشیدند."، گفت: "راست می گویی؟"، گفتم:"دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟"... .



با دو سه تا موتورسوار دیگر رفت همانجا که من درگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود را برداشت و برگشت... . اعلامیه ها را گرفت و گفت:"این راهی که می آیی خطرناک است. مواظب خودت باش خانم کوچولو..." و رفت.



"خانم کوچولو!" بعد آن همه رجزخوانی تازه به او گفته بود خانم کوچولو. به دختر نازپرورده ای که کسی به ش نمی گفت بالای چشمش ابروست. چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد. نمی دانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود...




******


دکتر شفاییان صدام زد. گفت:"نمی دانم چطور بگویم، ولی آقای مدق، تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرومی رود توی قلبش." دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: "نمی توانم این چیزها را ببینم، ببریدم خانه."، فریبا، هدی را برد.




یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم. دیدم کف اتاق پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم:"منوچهر جان، چکار می کنی؟"، گفت:"روی خون شهید وضو می گیرم.".


...



به روایت همسر شهید - خانم فرشته ی ملکی
 
بالا