اشعار مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
[FONT=times new roman,times,serif]
در حال نماز بی وضوییم آقا
[/FONT][FONT=times new roman,times,serif] [/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]با شک ظهور روبه روییم آقا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفتیم بیا و در به رویت بستیم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ما اکثرمان دروغگوییم آقا[/FONT]
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه

چشمم به انتظار تو تر شد نیامدی


اشكم شبیه خون جگر شد نیامدی

گفتم غروب جمعه تو از راه می رسی

عمرم در این قرار به سر شد نیامدی

تا خواستم به جاده ی وصل تو رو كنم

غفلت مرا رفیق سفر شد نیامدی

در مسجدیم و طاعت این ماه شغل ماست

بی قبله هر نماز به سر شد نیامدی

این نفس بد مرام مرا خوار و زار كرد

روز و شبم به لغو سپر شد نیامدی

رسوایی گدای تو از حد گذشته است

عمرم به هر گناه هدر شد نیامدی

از ما گناه سر زد و تو شاهدش شدی

دیدی دلم به راه دگر شد نیامدی

خسران زده كسی ست كه از یار غافل است

بی تو دعا بدون اثر شد نیامدی

از ما كه منفعت نرسیده برای تو

هر چه ز ما رسیده ضرر شد نیامدی

گفتیم لا اقل سر افطار می رسی

دیده به راه ماند و سحر شد نیامدی
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه

مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز

چشم در راه تو صاحب نظرانند هنوز

لاله ها، شعله کش از سینه داغند به دشت

در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز

از سراپرده غیبت، خبری باز فرست

که خبر یافتگان، بی خبرانند هنوز

رهروان، در سفر بادیه حیران تواند

با تو آن عهد که بستند، برآنند هنوز

ذره ها در طلب طلعت رویت با مهر

هم عنان تاخته چون نوسفرانند هنوز

طاقت از دست شد ای مردمک دیده! دمی

پرده بگشای که مردم نگرانند هنوز
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه

ای یادگــار عتــرت و قـرآن بیا بیا

جانها به لب رسیده ز هجران بیا بیا

گردیده سخت گلۀ بی صاحبت اسیر

در چنـگ گرگهـای بیابــان بیا بیا

بشنـو صـدای نالـۀ مـولا درونِ چـاه

تا چنـد چشم فاطمـه گریـان بیا بیا

تا کی سـر حسین بـه بـالای نیزهها؟

تا کی به خـاک آن تـن عریان بیا بیا

تا کی کبـود قامت زینب ز کعـب نی؟

تا کـی غـریب عتـرت و قـرآن بیا بیا

تا چند دستهای عمویت به روی خاک

تا چنــد عمههــات پریشــان بیا بیا

سقـای سـر بریـدۀ صحــرای کــربلا

گویـد همـاره بـا لـب عطشان بیا بیا

گر بیتو صبح عید برآید به چشم ماست

دلگیر تـو ز شام غریبــان بیا بیا

روز فراق بـاغ و گلستان بـرای ما

باشد سیهتر از شب زنـدان بیا بیا
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه


چشمان ما گریان تر از ابر بهاری

در جمعه های غربت و چشم انتظاری

دیگر گذشته کار ما از ندبه خواندن

دیگر گذشته کار ما از گریه زاری

یابن العلوم الکامله، آقای عالم

کی میرسی از جاده های بیقراری؟

ما بیقرار روز سرخ انتقامیم

…خسته شدیم از ظلم اهل روزگاری

کی می رسی شبگرد تنهای مدینه

زهرا تباری و غریب این دیاری

دیگر بیا و شیعه را از غم رها کن

با هیبت لاسیف الا ذوالفقاری

هر روز و شب از روضۀ جد غریبت

آهی حزین، چشمی پر از خون گریه داری

در هر فراز ناحیه مرثیه خوانی

وقتی به خاک قتلگه سر میگذاری

ما آرزوی کربلا در سینه داریم

ما مانده ایم و حسرت و این زخم کاری
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه

ای جان به قربان تو و سوز صدایت

نامی ببر از ما میان هر دعایت



امروز روز حاجت دنیایی ام نیست

امروز می خواهم شوم من هم نوایت



ای صبح و مسا هم ناله داری

یا که تنها روضه بگیری یاد شاه کربلایت



بیش از هزار و چند سال است ای عزیزم

چشمان تو گرید به یاد عمه هایت



در خیمه ات پیراهنی آویزه داری

پیراهنی که کرده آقا مبتلایت



آقا بیا با یا لثارات الحسینت

بستان تقاص خون شاه سرجدایت



بستان تقاص حرمتی را که شکستند

از دشمنان نانجیب و بی حیایت



ای کاش می شد صبح عاشورای امسال

تو کربلا باشی و ما هم زیر پایت
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه

دم میدهی به سینه که طوفانی ام کنی


تا زائر شکسته ی بارانی ام کنی


ده شب گذشت خوب نمک گیرتان شدم

میخواستی که تشنه ی مهمانی ام کنی



حالا که تشنه ات شدم آبی بریز تا

با روضه های فاطمه قربانی ام کنی



من را ببر به روضه ی یابن الشبیب ها

تا میهمان شاه خراسانی ام کنی



با ناله های عمه تان زار میزنم

آتش بزن که شام غریبانی ام کنی
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه

ای وعدۀ خدا ز چه تأخیر کرده ای؟

دیگر برای آمدنت دیر کرده ای

در اشتیاق پیرهنت سالیان سال

یعقوب چشم های مرا پیر کرده ای

خورشید اهل بیت، طلوعی دوباره کن

عمرم به آخر آمده و دیر کرده ای

قابل نبوده ام به حسابم بیاوری

در بی تفاوتی همه گیر کرده ای

با ربنای نافله هایت، دل مرا

در روضه ها تو صاحب تأثیر کرده ای

با گریه بر مصائب مظلوم کربلا

آیات سرخ قافله تفسیر کرده ای

هر خیمه ای که روضه ی عباس خوانده شد

گریه برای دست علمگیر کرده ای
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
.
09883884711114481991.jpeg

.
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری



.​
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

emam-mahdi-a3.jpg


منم سرگشته حیرانت ای دوست

کنم یکباره جان قربانت ای دوست

خلیل آسا ز شوق وصل کویت

دهم سر بر سر پیمانت ای دوست

دلی دارم در آتش خانه کرده

میان شعله‌ها کاشانه کرده

دلی دارم که از شوق وصالت

وجودم را ز غم ویرانه کرده

من آن آواره ی بشکسته بالم

ز هجرانت بُتا رو بر زوالم

منم آن مرغ سرگردان و تنها

پریشان گشته شد یکباره حالم

سحر سر بر سر سجاده کردم

دعایی بهر آن دلداده کردم

ز حسرت ساغر چشمانم ای دوست

لبالب یکسره از باده کردم

دلا تا کی اسیر یاد یاری؟

ز هجر یار تا کی داغداری؟

بگو تا کی ز شوق روی لیلی

تو مجنون پریشان روزگاری؟

پریشانم، پریشان روزگارم

من آن سرگشته ی هجر نگارم

کنون عمریست با امید وصلت

درون سینه آسایش ندارم

ز هجرت روز و شب فریاد دارم

ز بیدادت دلی ناشاد دارم

درون کوهسار سینه خود

هزاران کشته چون فرهاد دارم

چرا ای نازنینم بی وفایی؟

دمادم با دل من در جفایی

چرا آشفته کردی روزگارم

عزیزم دارد این دل هم خدایی

 
بالا