خاطرات شهید مهدی زین الدین

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهید مهدی زین الدین

شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟

82- ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید « بعدا» یا بگوید « از معاونم بپرسید .» جواب سر بالا تو کارش نبود.
gfrsha.persiangig.com_image_shahid_20zeinodin_user53216_pic8298_1304956083.jpg
 

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهید مهدی زین الدین

گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.

84- توی صبحگاه ، گاهی بچه ها تکان می خوردند یا پا عوض می کردند، تشر می زد « رزمنده ، اگر یک ساعت هم سرپا ایستاد، نباید خسته بشه . شما می خواهید بجنگید . جنگ هم خستگی بردار نیست.»
img.tebyan.net_big_1385_06_2212251241691732194413715823922152161200162240.jpg
 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"


0111.jpg


نصف شب از شناسایی برگشته بود.
وقتی دید بچه ها توی چادر خوابن برای اینکه سرو صدا نشه بیرون چادر خوابید.
یه بسیجی اومده بود نگهبان بعدی رو صدا بزنه ، زین الدین رو نشناخت.



شروع کرد با قنداق اسلحه به پهلوش زدن

هی می گفت: بلند شو نوبت پستته بالاخره مهدی اسلحه رو ازش میگیره میره سر پست و تا صبح نگهبانی میده.
صبح زود نگهبان پست بعدی به بسیجیه میگه : چرا دیشب منو صدا نزدی؟
اونم میگه: من که صدات زدم، تو هم پا شدی رفتی سر پست!
آخر، ته و توی قضیه رو که در میاره میفهمه دیشب فرمانده لشگر و فرستاده سر پست…



 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا