حكايت شهداء حسيني

پرستو

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
شهيد محمد باقر مؤمني راد-لشكر32 انصار الحسين عليه السلام- نام پدر: عبدالله-تولد:25/3/1344- همدان- شهادت: 9/2/1365- والفجر8 فاو- محل دفن گلزار شهداي همدان

"قبل اذان صبح بود. با حالت عجيبي از خواب پريد. گفت: ‹‹حاجي! خواب ديدم. قاصد امام حسين عليه السلام بود. بهم گفت:‹‹ آقا سلام رساندند و فرمودند :‹‹ به زودي به ديدارت خواهم آمد.›› يه نامه از طرف آقا به من داد كه توش نوشته بود: ‹‹چرا اين روزها كمتر زيارت عاشورا مي خواني؟›› همينجور كه داشت حرف مي زد گريه مي كرد صورتش شده بود خيس اشك. ديگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شهيد شد. امام حسين عليه السلام به عهدش وفا كرد....."



شهيد گمنام
"طلائيه بوديم. بيل مكانيكي داشت روي زمين كار مي كرد كه شهيد پيدا شد. همراهش يك دفتر قطور اما كوچيك بود؛ مثه دفتري كه بيشتر مداح ها دارند. برگهاي دفتر را گل گرفته بود. پاكش كردم. باز كردنش زحمت زيادي داشت. صفحه اولش را كه نگاه كردم، بالاش نوشته بود:'' عمه بيا گمشده پيدا شده! "



روحاني شهيد محمد محسن آقاخاني- نام پدر: رضا- تولد:4/6/1347تهران- شهادت: كربلاي 5 شلمچه-محل دفن: بهشت زهرا سلام الله عليهاقطعه29
"امام جماعت واحد تعاون بود بهش مي گفتن حاج آقا آقاخاني. روحيه عجيبي داشت زير آتيش سنگين عراق، شهداء رو منتقل مي كرد عقب. توي همين رفت و آمدها بود كه گلوله مستقيم تانك سرشو جدا كرد. چند قدمي اش بودم. هنوز تنم مي لرزه وقتي يادم مياد از سر بريده اش صدا بلند شد:‹‹السلام عليك يا ابا عبدالله››"




شهيد محمد رضا شفيعي-گردان تخريب، لشكر17، علي ابن ابيطالب عليه السلام- نام پدر: حسين- تولد:1346 قم- مجروحيت و اسارت در كربلاي4- شهادت در بيمارستان بغداد4/10/1365-بازگشت پيكر:14/5/1381- محل دفن :گلزار شهداي علي بن جعفر قم قطعه 2- رديف14 شماره 1
"بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند. خودم توي گلزار شهداي قم دفنش كردم عمليات كربلاي 4 با بدن مجروح اسير شد برده بودنش بيمارستان بغداد همون جا شهيد شده بود با لب تشنه. بعد اين همه سال هنوز سالم بود. سر و صورت و محاسن از همه جا تازه تر. يادش شبهاي جبهه و گردان تخريب افتادم. بلند مي شد لامپ سنگر رو شل مي كرد همه جا كه تاريك مي شد. شروع مي كردبه خوندن :‹‹ حسينم وا حسينا...›› مي شد باني روضه امام حسين عليه السلام. آخر مجلس هم كه همه اشكاشونو با چفيه پاك مي كردند؛ محمد رضا اشكاشو مي ماليد به صورتش دليل تازگي صورت و محاسنش بعد از 16 سال همين بود. اثر اشك امام حسين عليه السلام....




شهيد جعفر لاله- رزمنده تيپ10 خاتم الانبيا صلي الله عليه و آله و سلّم– تولد: تهران- شهادت: 25/11/1365-عمليات نصر/ماووت عراق- محل دفن: يكي از روستاهاي اطراف دماوند
"با هم قرار گذاشته بوديم هركسي شهيد شد از اون طرف خبر بياره. شهيد كه شد خوابشو ديدم داشت مي رفت با قسم حضرت زهرا سلام الله عليهانگهش داشتم. با گريه گفتم :‹‹ مگه قرار نبود هركسي شد از اون طرف خبر بياره! ›› بالاخره حرف زد گفت: ‹‹ مهدي، اينجا قيامته! خيلي خبرهاست. جَمعمون جَمعه ولي ظرفيت شما پايينه هرچي بگم متوجه نمي شي›› گفتم: ‹‹ اندازه ظرفيت كوچيك من بگو!›› فكر كرد و گفت:‹‹ همين ديگه اما حسين عليه السلام وسط مي شينه ما هم حلقه مي زنيم دورش. براي آقا خاطره مي گيم.›› بهش گفتم: ‹‹ چيكار كنم تا آقا من رو هم ببره›› نگاهم كرد و گفت:‹‹ مهدي ! همه چيز دست امام حسين عليه السلامِ.. همه پرونده ها مياد زير دست حضرت. آقا نگاه مي كنه هركس رو كه بخواد يه امضاي سبز مي زنه، مي برندش بريد دامن حضرت رو بگيريد...››"




شهيد مهدي شاهدي- از رزمندگان گردان فتح، تيپ3 ،لشكر7وليعصر (عج)- نام پدر: خدا رحم- تولد:12/8/1346 بهبهان –شهادت: 16/10/1365 فاو –محل دفن: گلزار شهداي بهبهان
"پست نگهبانيش افتاده بود نيمه شب. سرپست نشسته بود رو به قبله و اطرافشو مي پاييد. داشت با خودش زمزمه مي كرد. نفربعدي كه رفت پست رو تحويل بگيره ديد مهدي با صورت افتاده رو زمين. خيال كرد رفته سجده هر چي صداش زد صدايي نشنيد. اومد بلندش كنه. ديد تير خورده توي پيشونيش و شهيد شده. فكر شهادتش اذيتمون مي كرد. هم تنها شهيد شده بود هم ما نفهميده بوديم. خيلي خودمونوخورديم تا اين كه يه شب اومده بود به خواب يكي از بچه ها و گفته بود:‹‹ نگران نباشيد همين كه تير خورد به پيشونيم، به زمين نرسيده افتادم توي آغوش آقا امام حسين عليه السلام....››"




سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت-فرمانده لشكر27محد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلّم- نام پدر: حاج علي اكبر- تولد:12/1/1334،شهرضا-شهادت:24/12/1362-عمليات خيبر –محل دفن: گلزار شهداي شهرضا
"مي خواستم برم كربلا زيارت امام حسين عليه السلام. همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر مشكلي پيش نمي آيد. هرجوري بود راضيم كرد. باخودم بردمش اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر. دكتر گفت: ‹‹ احتمالا جنين مرده اگر هم هنوز زنده باشه اميدي نيست چون علايم حيات نداره. وقتي برگشتيم مسافرخونه خانم گفت:‹‹ من اين داروها رو نمي خورم! بريم حرم. هرجوري كه ميتواني منو برسون به ضريح آقا. زير بغل هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه اي واسه زيارت. با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد و گفت:‹‹ چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت : توي خواب خانمي را ديدم كه نقاب به صورتش بود. يه بچه زيبارو گذاشت توي آغوشم. بردمش پيش همون پزشك. 20دقيقه اي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چي؟ موضوع چيه؟ديروز اين بچه مرده بود ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رومعالجه كرده؟ باوركردني نيست! امكان نداره!›› خانوم كه جريانو براش تعريف كرد؛ ساكت شد و رفت توي فكر. وقتي بچه به دنيا اومد. اسمشو گذاشتيم: محمد ابراهيم....محمد ابراهيم همت

منبع : کتاب خط عاشقی
 
بالا