اشعار عاشورا

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

[FONT=&amp]آیم به قتلگاه که پیدا کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]امشب وداع هجرت فردا کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]جویم تو را قدم به قدم بین کشتگان
[/FONT][FONT=&amp]با شوق و اضطراب تمنّا کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]در حیرتم که از چه بجویم نشان تو
[/FONT][FONT=&amp]نی سر ، نه پیرهن ، ز چه پیدا کنم تو را ؟
[/FONT][FONT=&amp]برگیرمت ز خاک و ببوسم گلوی تو
[/FONT][FONT=&amp]خود نوحه مادرانه چو زهرا کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]ریزم به حلق تشنهی تو اشک چشم خویش
[/FONT][FONT=&amp]سیراب ، تا که ای گل حمرا کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]دشمن نداد آبت اگر غم مخور حسین
[/FONT][FONT=&amp]صحرا ز آب دیده چو دریا کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]ای آن که داغ های جگرسوز دیده ای
[/FONT][FONT=&amp]اکنون به اشک دیده مداوا کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]خواهم که سیر بینمت امّا حسین من
[/FONT][FONT=&amp]کو صبر و طاقتی که تماشا کنم تو را ؟
[/FONT][FONT=&amp]شمع تو گشته ام که بسوزم برای تو
[/FONT][FONT=&amp]از عشق خویش قبلهی دل ها کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]هر جا روم لوای عزایت به پا کنم
[/FONT][FONT=&amp]ماتم سرا ، سراسر دنیا کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]خون خداست خون تو پامال کی شود ؟
[/FONT][FONT=&amp]در شام و کوفه محکمه برپا کنم تو را
[/FONT][FONT=&amp]گوئی حسان که میشنوم از گلوی او
[/FONT][FONT=&amp]هر چیز خواهی از کرم اعطا کنم تو را


[/FONT][FONT=&amp]***حبیب الله چایچیان***[/FONT]
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
انگار از مصيبت خواهر خبر نداشت
تا صبح خفته بود و سر از خاك برنداشت
ميرفت از آشيانهی آتش گرفتهاش
با دستهاي كبوتر تنها كه پر نداشت
شب ترسناك بود و سراسيمه ميدويد
طفلي كه غير عمه اميد دگر نداشت
آن سوتر از خيام حرم در ميان خاك
«يك كهكشان سوخته ديدم كه سر نداشت»
يك كربلا مصيبت و صد قتلگاه غم
در قلبهاي سختترا ز سنگ اثر نداش
ت

سيد فضلاله قدسي
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
تمام سهم زمین از حسین ، پرپر شد
زمین برای همیشه شهید پرور شد
شکست حرمت خورشید در برابر شب
چه شد که گوش زمین از شنیدنش کر شد؟
و سرنوشت عجیبی که بیم آن میرفت
به حکم قاتل آیینهها مقرر شد
و لحظهلحظه عطش بود دست و پا میزد
چنان که آب هم از دیدنش مکدر شد
و کینههای فدک آنچنان به اوج رسید
که بوسهگاه محمد، نصیب خنجر شد
عجب حکایت تلخی، غروب و غربت و داغ
زمین گریست به حدی که آسمان ترشد

حاتمینسب
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

در غروبی میان آتش و دود

پسری را به نیزه ها بردند


روز ما شد سیاه، از وقتی


سحری را به نیزه ها بردند


بی تعادل شد آسمان، یعنی


قمری را به نیزه ها بردند


همره شیرخواره ای انگار


مادری را به نیزه ها بردند


چشم زینب اگر که کم سو شد


نظری را به نیزه ها بردند


دختری بینِ خیمه شد تنها


پدری را به نیزه ها بردند


چه بگویم ز ماتم زینب


چه سری را به نیزه ها بردند

اصغری را به نیزه ها بستند


اکبری را به نیزه ها بردند
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
دل تاریک مثل شب دارد

در کفش دشنه ای دو لب دارد
وای، در چهره اش غضب دارد
بی حیا گوئیا طلب دارد

که چنین نعره می زند به سرش

با لگد می زند به بال و پرش

چه پر و بال بسته ای داری
چه تنِ زار و خسته ای داری
استخوان شکسته ای داری
تار و پودِ گسسته ای داری

مادرت آه، آمده به حرم
می زند ناله آه، ای پسرم

ای گل من چه پرپر افتادی
چه شد اینجا که بی سر افتادی
پیش پاهای مادر افتادی
زیر یک مشت خنجر افتادی

بدنت بین بوریاست، حسین
دست بافِ تنت کجاست، حسین

چند ضربه به پیکرت خورده ؟
چند تایش به حنجرت خورده ؟
سنگهایی که بر سرت خورده
چند تایی به خواهرت خورده

خواهرت هم شکسته بود سرش
آتش افتاده بود بر جگرش
شاعر: رضا باقريان

 

بابک

مدیر تالار قرآن
"بازنشسته"


:ajjel02:
باورت می شد ببینی خواهرت را یک زمان
دست بسته، مو پریشان، مو کنان، مویه کنان؟
باورت می شد ببینی دختر خورشید را
کوچه کوچه در کنار سایه ی نامحرمان؟
نه لبی مانده برای تو نه جای سالمی
من که گفتم این همه بالای نی قرآن نخوان
چه عجب ! طشتی برای این سرت آورده اند
ای سر منزل به منزل! ای سر یحیی نشان!
تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لبهای زیر خیزران
ای تمامی غرور من فدای غیرتت
لطف کن این مرد شامی را از این مجلس بران
این قدر قرآن مخوان این چوب ها نامحرمند
شب بیا ویرانه هرچه خواستی قرآن بخوان
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
آب را گل نکنید

شاید از دور علمدار حسین

مشک طفلان بر دوش

زخم و خون بر اندام

می رِسد تا که از این آب روان

پر کند مشک تهی

ببرد جرعه ی آبی برساند



به حرم
تا علی اصغرِ بی شیرِ رباب

نفسش تازه شود

و بخوابد آرام

آب را گل نکنید

 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
ﺁقـــا ﭼﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺣﺞ شمـا ﻧﻴﻤﻪ ﻛﺎﺭﻩ ﻣﺎﻧﺪ
شبهـــای شهــر ﻣﻜﻪ ﭼﺮﺍ بی ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﺎﻧﺪ


ﺑﺎﺭ سفـــر مبنـــد ، ﺩﻟﻢ شـــوﺭ می ﺯﻧﺪ
ﮔﻮیـا قیــاﻣﺖ ﺍﺳﺖ ، ﻣَﻠﻚ صــوﺭ می ﺯﻧﺪ



ﻣﻦ خـواﺏ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ، سـرﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ نی ﺯﺩﻧﺪ
ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ، ﺯﻭﺯﻩ کشـاﻥ ﻟﺐ ﺑﻪ مِی ﺯﺩﻧﺪ



ﺩیـــدﻡ نسیـــم ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ گیسـوﺕ می ﺯﻧﺪ
ﻣَﺮهــم ﺑﻪ ﺯخــم ﮔﻮﺷﻪ ی ﺍﺑﺮﻭﺕ می ﺯﻧﺪ



ﺩﻳﺪﻡ تـــو ﺭﺍ ﺑﻪ نیــزﻩ شــه ﻣﻴﮕﺴﺎﺭهـــا
هــو می کشنـد ﺩﻭﺭﻭﺑﺮﺕ نی ﺳﻮﺍﺭهـــا



ﺁقـــای ﻣﻦ ، شمـــا ﻛﻪ مسیـح ﻋﺸﻴﺮﻩ ﺍی
ﺩﺭ ﻛﻮﻓﻪ متهـــم ﺑﻪ گنـــاهی کبیـــرﻩ ﺍی



ﺍینجا ﺑﻤﺎﻥ ﻛﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﻛﻌﺒﻪ تــویی حسیـــن
ﺁقــا ﻣﺮﻭ ، ﻛﻪ ﻋﺰﺕ ﻛﻌﺒﻪ تــویی حسیـــن



ﺩیـــدﻡ ﻛﻪ ﺣﺎجیـــاﻥ منـــا ﻟﻨﮓ می ﺯﺩنـد
ﺷﻴﻄﺎﻥ ﭘﺮﺳﺖ هـا ﺑﻪ خـــدﺍ ﺳﻨﮓ می ﺯﺩﻧﺪ



ﺣﺎﻻ ﻛﻪ می روی سفــری ﭘﺮﺧﻄﺮ حسیـــن
ﭘﺲ ﻻﺍﻗﻞ ﺳﻪ ساله ی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺒﺮ حسیـــن



ﭘﺎشیـــدﻡ ﺁﺏ ﭘﺸﺖ ســـر محمـــل ﺭبــاﺏ
ﺑﺎ ﻇﺮﻑ ﺍﺷﻚ ﺩﻳﺪﻩ ی ﺧﻮنیـن ﺟﮕﺮ حسیـــن



فکـری ﺑﻪ حـــاﻝِ ﺭﻭﺯ مبـــاﺩﺍی ﺍیـــل ﻛﻦ
چنـدﻳﻦ قــوﺍﺭﻩ چـــادﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺨﺮ حسیـــن



ﺍﻳﻦ ســارﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ مسیـــرﺕ نمی ﺧﻮﺭﺩ
ﻳﻚ ســاﺭﺑﺎﻥ ﺍهــل نظـر ﺭﺍ ببــر حسیـــن



ﺍﻭ ﻧﻘﺸﻪ هـا ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﻭﺑﺮ شمــاﺳﺖ
ﭼﺸﻤﺶ مــدﺍﻡ ﺧﻴﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ شمـــاﺳﺖ



ﺑﺎ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﻧﻤﻚ ﺑﻪ ﺟﮕﺮ می خــورﺩ حسیـــن
ﺷﺶ ﻣﺎﻫﻪ ی ﺗﻮ ﺯﻭﺩ نظر می ﺧﻮﺭﺩ حسیـن



ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﺴﺖ ﺫﻛﺮ خـــوﺵ یـــاﺭﺏ تـــوﺃﻡ
ﺍمـــا هنـــوﺯ مضطـــرﺏ ﺯینـــب تـــوﺃﻡ



یعقـــوﺏ چشـــم ﺁینــه ﻫﺎ پیـــر می ﺷﻮﺩ
ﺍﻳﻦ شهـــر بی ﺣﻀﻮﺭ تـــو ﺩﻟﮕﻴﺮ می ﺷﻮﺩ



ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺩیـــدﻩ قـــافلـــه ﺍﺕ ﺩﻭﺭ می ﺷﻮﺩ
ﻛﻢ ﻛﻢ بســـاﻁ ﺭﻭضـه ی ﻣﺎ ﺟﻮﺭ می ﺷﻮﺩ

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
آه و واویلا در کرب و بلا سربریدند عزیزانِ خدا

......
غرقِ خون جسمِ عزیزان کردند
پایمالِ سُمِ اسبان کردند
ستم و ظلمِ فراوان کردند
ننمودند دمی شرم و حیا

......
کودکی تشنه و نالان مانده
خواهری با دلِ سوزان مانده
کاروان با غمِ یاران مانده
همه بی یار و معین در صحرا

......
دستِ عباس زِ پیکر افتاد
بر زمین جسمِ مطهر افتاد
شعله بر قلبِ برادر افتاد
خم شده قدِّ عزیز مصطفی

......
پُر زِ خون جسمِ علی اکبر شد
گلِ گلزارِ حسن پرپر شد
پاره حلقومِ علـی اصغر شد
خونِ او کرده معطّر همه جا

......
بی کفن پیکرِ پاکِ شهدا
مانده خونین به بیابانِ بلا
بر سرِ نِِی سرِ یارانِ خدا
منهدم گردید ارکانِ هدی

......
تازیانه به یتیمان زده اند
شعله بر خیمه ی طفلان زده اند
آتشی بر دلِ سوزان زده اند
در حرم ناله و غوغا برپا

......

لاله ها تشنه کنـارِ دریـا
کودکان خسته زِ مرگِ بابا
محشری گشته بپا یا زهـرا
کن نظر بر حرمِ آلِ عبا

......
کاروان ماند و غمی جانفرسا
کودکی خسته زِ داغِ بابا
دل پریشان حرمِ خون خدا
می رسد ناله به عرشِ اعلی

......
بازهم غصه به دلها شده است
غنچه ی گریه شکوفا شده است
دلغمین حضرتِ زهرا شده است
در تزلزل شد همه ارض و سما


 
بالا