جوان عربى علاقه شديدى به درس خواندن پيدا مىكند كه به نجف بيايد و درس بخواند. مىآيد و شروع به درس خواندن مىكند، ولى از طرف خانواده به او كمكى نمىشود، چون نمى
توانستند كمك مالى به او بدهند. در كمال فقر و مضيقه بود، ولى خوب درس مى خواند.
نان خشك، پوست هندوانه و خربزهاى از كوچه ها جمع مىكرد تا شكمش را سير كند. شبها كتاب را زير چراغ دستشويى مىبرد و در نور آن چراغها درس مىخواند. اين گونه زندگى را مى گذراند و گلهاى نيز نداشت.
گله كردن از خدا نيز خوب نيست. بالاخره وجود مقدس او بر اساس حكمتش پرونده هر كسى را رقم زده است كه از دل همان حكمت مىشود نمره و درجه در آورد. گلايه و نارضايتى نمره را كم مىكند.
در آن شدت ندارى و در اوج جوانى، روزى در مسير درس، دخترى باادب، باكرامت و باوقارى كه صورتش پيدا بود، آمد برود، اين طلبه فقير و گرسنه بى توجه و بدون عمد، نگاهش به قيافه او افتاد و دلش رفت. نشد جلوى دل را بگيرد:
گاهى كسى از خانه بيرون مىرود، اصلًا نيت او اين است كه به نامحرم نگاه كند، پس دارد معصيت مىكند، اما گاهى از خانه بيرون مىرود و اتفاقى، نه اينكه نيت بدى داشته باشد، چشمش به نامحرمى مىافتد، پيغمبر صلى الله عليه و آله مىفرمايد: طبق دستور قرآن، فورى ديده ات را برگردان.
آن نظر اول هيچ، اما نظر دوم «عليك»، يعنى به ضرر تو است و آن را گناه مىنويسند. «1» اين طلبه نيز اين گونه شد. اما با همان نگاه، دل رفت. سرش را پايين انداخت و ديگر نگاه نكرد. روزى با خود گفت: برويم و ببينيم در كدام خانه مىرود كه چند روز ديگر به خواستگارى او برويم.
رفت و خانه دختر را پيدا كرد و چند روز ديگر با آن لباس پاره رفت و در زد، ديد عجب حياط و ساختمانى! گفتند: بفرماييد. به اتاق آمد و آبى و شربتى خورد، پدر دختر گفت: فرمايشى داريد؟ پدر دختر از تجّار نجف بود و وضع مالى او خوب بود
گفت: براى خواستگارى دختر شما آمدهام. گفت: دختر من؟ خجالت نمىكشى بلند شو برو. او را بيرون كرد.
با گردن كج و ناله و ناراحتى از خانه بيرون آمد.
در اين اوضاع اقتصادى كشنده و محروميت از اين دختر، حس كرد كه مريضى سل گرفته است. سرفه مىكرد و از سينهاش خون مىآمد. رفيقى داشت، به او گفت:
شيخ! چرا خيلى گرفته هستى؟ گفت: نان كه نداريم بخوريم، تابستان در اين گرماى شرجى، در بيابانهاى نجف به كمك كشاورزها مىرويم، مزد كم به ما مىدهند، آن را هم بايد خورده خورده بخوريم، تا تمام شود، اينها همه درد است، تازه سل نيز گرفتهام. درد سوم من نيز اين است كه دخترى را مىخواهم، كه به من نمىدهند.
رفيق او شخص بيدارى بود و چقدر خوب است كه كسى رفيق بيدارى داشته باشد. رفيق بيدار نيز يك فرصت است. رفيق بينايى كه ما را از چاله درآورد.
رفيقهاى اين دوره بيشتر افراد را در چاله مىاندازند و گرفتار مىكنند. از خدا و كرامات انسانى دور مىكنند.
گفت: اى شيخ! واقعاً خودت را بى صاحب حساب كردهاى؟ يعنى تو فكر مىكنى هيچ كس را ندارى؟ گفت: ما چه كسى را داريم؟ گفت: وجود مبارك امام زمان عليه السلام را داريم. باز كردن گره شيعيان در دست اوست. به او متوسل شو. گفت: چه كار بايد بكنم؟ گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برو و به حضرت متوسل شو! گفت: باشد.
چهل شب چهارشنبه رفت و متوسل شد. شب چهارشنبه چهلم، هوا خيلى سرد بود، سينهاش نيز خيلى خراب بود. گفت: من در مسجد بمانم و سرفه كنم و خون در مسجد بريزد، نجس كردن مسجد حرام است. بيرون آمد و روى سكوى گلى مسجد نشست و منقل كوچكى داشت، زغالش را آتش كرد و قهوه دم كرد. طبق رسمى كه عربها داشتند، چايى كمتر مى خوردند و بيشتر قهوه مىخوردند. قهوه كه دم كشيد، ديد كه جوان باادب و خوش سيما و نورانى آمد و روى سكوى آن طرف مسجد نشست.
شيخ گفت: خدايا! دو استكان قهوه درست كرديم، اين شخص از راه رسيده، اگر بگويد: براى ما قهوه بريز، همه را بايد به او بدهيم بخورد. چه كنم؟ در فكر بود كه از آن طرف سكو رو كرد و گفت: آقا! فرمايشى داريد؟ به او گفت: شيخ حسين! فعلًا قهوه براى ما بريز تا بعد بگويم. ديد نه خطرى كه حس مىكرد، درست است. قهوه را ريخت و از روى سكو بلند شد و آمد و گفت: بفرماييد.
او فقط لبش را تر كرد و بقيه را برگرداند و گفت: بخور تا همين الان سينه ات خوب شود. ما نيامديم كه از شما چيزى بگيريم، ما آمديم كه به شما چيزى بدهيم.
قهوه را خورد و ديد سرفه و خون بند آمد و سينه باز شد، مانند روز اولى كه از مادر به دنيا آمده بود. گفت: سينه ات خوب شد، مىماند آن دختر، او رامىخواهى؟ گفت: خيلى.
گفت: فردا كه به نجف برگشتى، خانواده او را نيز براى پذيرش تو آماده كردهام، برو تا دختر را به تو بدهند. بعد گفت: اما راجع به فقر، با ازدواج مقدارى وضعيت معاش تو بهتر مىشود، ولى تقدير تو اين است كه هميشه با فقر دست و پنجه نرم كنى تا فقيران را از ياد نبرى و در قيامت نيز درجه بالاترى در بهشت داشته باشى.
اگر كسى راه را بداند كه دردش را به چه كسى بگويد، درد را اضافه نمىكند و مىفهمد كه در زندگى دست در دست چه كسى بگذارد، آن نظر اول هيچ، اما نظر دوم «عليك»، يعنى به ضرر تو است و آن را گناه مىنويسند. «1» اين طلبه نيز اين گونه شد. اما با همان نگاه، دل رفت. سرش را پايين انداخت و ديگر نگاه نكرد. روزى با خود گفت: برويم و ببينيم در كدام خانه مىرود كه چند روز ديگر به خواستگارى او برويم.
رفت و خانه دختر را پيدا كرد و چند روز ديگر با آن لباس پاره رفت و در زد، ديد عجب حياط و ساختمانى! گفتند: بفرماييد. به اتاق آمد و آبى و شربتى خورد، پدر دختر گفت: فرمايشى داريد؟ پدر دختر از تجّار نجف بود و وضع مالى او خوب بود
گفت: براى خواستگارى دختر شما آمدهام. گفت: دختر من؟ خجالت نمىكشى بلند شو برو. او را بيرون كرد.
با گردن كج و ناله و ناراحتى از خانه بيرون آمد.
در اين اوضاع اقتصادى كشنده و محروميت از اين دختر، حس كرد كه مريضى سل گرفته است. سرفه مىكرد و از سينهاش خون مىآمد. رفيقى داشت، به او گفت:
شيخ! چرا خيلى گرفته هستى؟ گفت: نان كه نداريم بخوريم، تابستان در اين گرماى شرجى، در بيابانهاى نجف به كمك كشاورزها مىرويم، مزد كم به ما مىدهند، آن را هم بايد خورده خورده بخوريم، تا تمام شود، اينها همه درد است، تازه سل نيز گرفتهام. درد سوم من نيز اين است كه دخترى را مىخواهم، كه به من نمىدهند.
رفيق او شخص بيدارى بود و چقدر خوب است كه كسى رفيق بيدارى داشته باشد. رفيق بيدار نيز يك فرصت است. رفيق بينايى كه ما را از چاله درآورد.
رفيقهاى اين دوره بيشتر افراد را در چاله مىاندازند و گرفتار مىكنند. از خدا و كرامات انسانى دور مىكنند.
گفت: اى شيخ! واقعاً خودت را بى صاحب حساب كردهاى؟ يعنى تو فكر مىكنى هيچ كس را ندارى؟ گفت: ما چه كسى را داريم؟ گفت: وجود مبارك امام زمان عليه السلام را داريم. باز كردن گره شيعيان در دست اوست. به او متوسل شو. گفت: چه كار بايد بكنم؟ گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برو و به حضرت متوسل شو! گفت: باشد.
چهل شب چهارشنبه رفت و متوسل شد. شب چهارشنبه چهلم، هوا خيلى سرد بود، سينهاش نيز خيلى خراب بود. گفت: من در مسجد بمانم و سرفه كنم و خون در مسجد بريزد، نجس كردن مسجد حرام است. بيرون آمد و روى سكوى گلى مسجد نشست و منقل كوچكى داشت، زغالش را آتش كرد و قهوه دم كرد. طبق رسمى كه عربها داشتند، چايى كمتر مى خوردند و بيشتر قهوه مىخوردند. قهوه كه دم كشيد، ديد كه جوان باادب و خوش سيما و نورانى آمد و روى سكوى آن طرف مسجد نشست.
شيخ گفت: خدايا! دو استكان قهوه درست كرديم، اين شخص از راه رسيده، اگر بگويد: براى ما قهوه بريز، همه را بايد به او بدهيم بخورد. چه كنم؟ در فكر بود كه از آن طرف سكو رو كرد و گفت: آقا! فرمايشى داريد؟ به او گفت: شيخ حسين! فعلًا قهوه براى ما بريز تا بعد بگويم. ديد نه خطرى كه حس مىكرد، درست است. قهوه را ريخت و از روى سكو بلند شد و آمد و گفت: بفرماييد.
او فقط لبش را تر كرد و بقيه را برگرداند و گفت: بخور تا همين الان سينه ات خوب شود. ما نيامديم كه از شما چيزى بگيريم، ما آمديم كه به شما چيزى بدهيم.
قهوه را خورد و ديد سرفه و خون بند آمد و سينه باز شد، مانند روز اولى كه از مادر به دنيا آمده بود. گفت: سينه ات خوب شد، مىماند آن دختر، او رامىخواهى؟ گفت: خيلى.
گفت: فردا كه به نجف برگشتى، خانواده او را نيز براى پذيرش تو آماده كردهام، برو تا دختر را به تو بدهند. بعد گفت: اما راجع به فقر، با ازدواج مقدارى وضعيت معاش تو بهتر مىشود، ولى تقدير تو اين است كه هميشه با فقر دست و پنجه نرم كنى تا فقيران را از ياد نبرى و در قيامت نيز درجه بالاترى در بهشت داشته باشى.
تا جيب تو پول دارد، تا چهره ات زيبا است، تا مىتوانند در كنارت شهوت رانى كنند، قربانت مىروند، اما تا جيب شما خالى شود و قيافهاى زيباتر از تو پيدا كنند، به قدرى بىوفا هستند كه رهايت مىكنند و مىروند.
فرمود: دختر را نيز براى تو آماده كردهام، دل پدر و مادرش صاف شده و به تو مىدهند. مىماند ندارى و فقرت. كليد گشودن مشكل فقر در دست خداست، ولى تا آخر عمر، چنين كليدى براى تو نساخته است. اين ندارى تا آخر عمر با تو هست
هر كارى كنى جاده ثروت به روى تو باز نمىشود.
فرمود: دختر را نيز براى تو آماده كردهام، دل پدر و مادرش صاف شده و به تو مىدهند. مىماند ندارى و فقرت. كليد گشودن مشكل فقر در دست خداست، ولى تا آخر عمر، چنين كليدى براى تو نساخته است. اين ندارى تا آخر عمر با تو هست
هر كارى كنى جاده ثروت به روى تو باز نمىشود.