بیاد مرحوم حاج قدرت الله لطیفی ( سرباز امام عصر )

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
مرحوم حاج قدرت الله لطیفی در سال 1304 در محلة عین الدوله ـ خیابان ایران فعلی ـ در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدند. دوران ابتدایی را تا ششم ابتدایی در مدارس آن دوره طی کردند. ایشان از همان ایام، خیلی به طلبگی و دروس حوزوی علاقه داشتند. خود مي‌گفتند که از بچگی علاقة خاصی نسبت به امام‌زمان(ع) در درونم وجود داشت. پدر ایشان مي‌خواستند مرحوم لطیفی را به مدرسة نظام بفرستند که پس از ماجراهایی نهایتاً به «مدرسة علمیة حاج ابوالفتح» واقع در میدان قیام مي‌روند. از همان ایام علاقه و توسلات شدیدی به حضرت داشتند.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
.


در همان ایام که شب ها برای اقامه نماز جماعت در مسجد فائق (همان محله عین الدوله حاضر می شدم) حادثه ای به وقوع پیوست که مرا منقلب کرد و جانم را در کوره عشق امام زمان سلام الله علیه بیش از پیش گداخت. شبی بین دو نماز، ژنده پوشی روحانی با عمامه ای کوچک از امام جماعت اجازه خواست تا کلماتی با مردم سخن بگوید، سخنی که نهاد مرا آتش زد.

مرد غریبه با جملاتی ساده و گیرا می خواست مردم را به حضور امام غایبی متوجه سازد که در آن ایام یادشان بر پرده ذهن جامعه کم رنگ شده بود. شروع سخن اش از امام عصر عجل الله تعالی فرجه بود تا آنجا که فرمود:
"ای مردم اگر مرغی از خانه شما گم شود تا شب برای پیدا شدن اش از پا نمی شینید مگر او را بیابید. پس چگونه است از امام زمان تان که قرن هاست غایب شده و در پس پرده غیبت از شما گم شده است غافلید؟"
و این همان کلامی بود که در دل او اثر کرد وانقلابی عظیم در وجود او پدید آورد. روح آماده ی او مشتعل گشت و آتش عشق امام زمان اش جسم و روح او را سوزانید و چنان شد که هنوز که 15 سال بیش تر نداشت سراپا طلب با عشقی هم پای مردان پخته و کار کرده و راه رفته، قدم در راه جستجوی عزیز سفر کرده اش گذاشت و از خوبان و دوستان، سراغ محبوب اش را می گرفت.

c789bacd645693626d8e015b122ac6b2.jpg
.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پس از طی دوران ابتدایی راهی مدرسه حاج ابوالفتح (خیابان ری) شد. گرچه در مدرسه نیز با دیگر طلاب گرم نمی گرفت و در حجره خود- اطاقی قدیمی در زاویه بالای مدرسه – تنها از دیگران به سر می برد. خود در این باره چنین نقل کرده است:

"یک سال درس می گرفتم و با دیگران کمتر تماس داشتم و مشغول ریاضاتی شدم تا به امام زمان خود توجه دائم یابم و لحظه ای از ایشان غافل نباشم. چون به لطف خداوند آگاه بودم هر آنچه که هست در عشق خاندان عزیز و چهارده نور مقدس :S (31): است و انسان را به اوج می برد و سبک بال و تیزرو پرواز می کند و به مقام انسانیت و بندگی خدا می رساند وبدین طریق است که می توان جزو خواص شد و به درجه منا اهل البیت رسید."

 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
آشنايي با سيد كريم پينه‌دوز

با اشتیاق به سراغ ایشان در بازار رفتم. بعد از اینکه نشستم، سید کریم بی‌آنکه صحبت کند حدود ده دقیقه به من خیره خیره نگاه مي‌کرد. دوستم اجازة مرخصی خواست، سید کریم گفت: «شما اگر کار دارید مي‌توانید بروید، اما ایشان را بگذارید بماند، من با او کار دارم». بعد از رفتن دوستم سید کریم صحبت‌هایی کرد؛ از جمله اینکه حضرت، سفارش شما را به من نموده‌اند. شما مرتب نزد ما بیا. شب‌های جمعه هم در منزل روضة خصوصی و مختصری داریم و به آنجا حتماً بیا. صحبت‌هایش در من این احساس را به وجود آورد که گمشده‌ام را یافتم و خیلی حالم را عوض کرد.
به انتظار شب جمعه بودم تا به منزل ایشان بروم. شب جمعه بعد از نماز مغرب و عشا دیدم که بزرگان تهران به آنجا مي‌آیند: شیخ مرتضی و شیخ محمد حسین زاهد، سید مهدی کشفی، حاج آقا یحیی سجادی، سید مهدی خرازی و از این دست افراد که خیلی به ایشان ارادت داشتند. مرحوم حاج مقدس هم در این مجلس به منبر رفت و بعد از سخنرانی روضه خواند. در پایان جلسه هم از آبگوشتی که داده مي‌شد حاضران برای تبرّک و تیمّن تناول مي‌نمودند. حدود دو سال در محضر ایشان بودیم و استفاده مي‌کردیم.
در این مدت ماجراهای بسیاری اتفاق افتاد. پس از دو سال، روزی ايشان به بنده فرمود: «من برای زیارت، راهی عتبات عالیاتم اما از این سفر باز نخواهم گشت و در نجف مرا دفن خواهند کرد». به سبب علاقه و تعلق خاطر بسیاری که به ایشان داشتم، خیلی ناراحت شدم. بعد از رفتن ایشان خیلی مشتاق شدم که من هم به عتبات مشرف شوم. در آنجا هر چه گشتم اثری از ایشان نیافتم. پس از اشتیاق، بی‌قراری و توسل بسیار، مرحوم شیخ محمد کوفی را که تا پیش از این ماجرا نمي‌شناختم، در حرم دیدم. او به من گفت سیدکریم به رحمت خدا رفته و در ایوان نجف دفن شده است. خیلی متأثر شدم، در عین حال، رفاقتم با شیخ محمد کوفی شوشتری که از بزرگان و مرتبطان با امام عصر(ع) در عراق بود، آغاز شد. بعد از مدتی که در منزل ایشان بودم به ایران بازگشتم.
jamkaran-picture.jpg
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
jamkaran-(3).jpg


امتحان بزرگ
در بازگشت به ایران پس از مدتی توقف در تهران رهسپار قم می گردد و با اقامت در آنجا به تحصیلات حوزوی ادامه می دهند، گرچه این بار نیز امتحاناتی بس بزرگ و عقباتی بس سخت در راه او پدیدار می گردد که از اهمّ آن مواجه شدن با دختری است که هیچ مانع شرعی نداشت و کاملاٌ مباح بود، اما از این فعل نیز به خاطر خدا گذشتند و کمترین تمایلی از خود نشان ندادند، تا با لگام نهادن بر نفس سرافراز از این مرحله بیرون آیند و آن قضیه را این طور می فرمودند:من در قم در محله سیدان در منزلی قدیمی سکنی گزیدم.

در همسایگی پیرزنی زندگی می کرد که با من رفت و آمد پیدا کرد و گاهی برای من غذا می آورد. تا این که یک روز این موضوع را مطرح کرد که شما جوانی و چرا ازدواج نمی کنید، من نیز دلایلی آوردم تا او را متقاعد کنم ولی او اصرار می کرد. چند روز پیاپی این مطلب را دنبال کرد و سماجت به خرج می داد و من چون هدفم چیز دیگری بود آمادگی ازدواج به هیچ صورت و کیفیتی نداشتم و با حالات روحی خودم مانعی حس می کردم و قبول نمی کردم تا این که گفت بیا به خاطر این که تنها هستی، برای کارهای شخصی خودت ازدواج موقت نما و من خانم بیوه و فقیری را سراغ دارم.

من باز بهانه آوردم و زیر بار نمی رفتم . آنقدر اصرار ورزید تا نتوانستم قبول نکنم، و همان شب دیدم با خانمی آمد. من بدون اینکه به او نگاه و توجهی کنم اجازه گرفتم و صیغه عقد را جاری ساختم و پیرزن رفت و ما را تنها گذاشت وقتی من به صورت آن زن نگاه کردم او را وجیهه یافتم و با کمال تعجب متوجه شدم که ایشان دوشیزه اند . ناراحت شدم و گفتم شما مگر قبلاً شوهر نکردید؟ گفت خیر. گفتم مگر شما نمی دانید دوشیزه اجازه پدر لازم دارد؟ گفت پدرم اجازه داده است آقا، به خدا خیلی فقیر هستیم و الآن برادران و خواهرانم گرسنه هستند. من بدین وسیله می خواهم پولی به آنها برسانم . گفتم خیر، این کار را انجام نمی دهم و تو باید شوهر کنی و آینده خودت را ضایع نکنی. بلند شو الآن برویم منزل تان تا من با پدرت صحبت کنم .

او قبول نمی کرد، آن قدر التماس و گریه کرد و هر چه کرد و هر برنامه ای پیاده کرد زیر بار نرفتم و گفتم باقی مدت را بخشیده و همان جا مهر او را که حدود بیست تومان آن زمان بود پرداخت کردم و با تندی او را وادار به رفتن کردم. وقتی به درب منزل شان رسیدیم به پدرش گفتم این دخترتان را صحیح و سالم تحویل بگیرید و به او گفتم که تا آخر همین هفته شوهری نصیب او می گردد و همین طور هم شد. با توسلاتی که داشتم به لطف خدا وعنایات امام عصر ارواحنا فداه تا آخر همان هفته شوهر کرد.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
ادامة تحصيل در قم و مشهد

بعد از بازگشت از سفر، مرحوم لطیفی به قم رفتند و پس از مدتی به جهت اشتیاقی که به حضرت علی‌بن موسی الرضا(ع) داشتند برای ادامة تحصیل به مشهد کشاند. چند سالی در مشهد و مدرسة حاج حسن به تحصیل مشغول بودند. به تنهایی در حجرة‌شان که در طبقة دوم بود، سکونت داشتند. در طول این سال‌ها ایشان ریاضاتی از این سنخ داشته که مي‌گفتند: در سن 16 یا 17 سالگی، من یک سال ریاضت کشیدم و تلاش کردم که توجّهم به امام عصر(ع) قطع نشود. به جایی رسیدم که حتی برای لحظه‌ای از امام(ع) غافل نبودم و قلبم متوجه و متوسل بود. ایشان سیر سریع خود را ناشی از همین توجّه و عشق و محبت بسیار به ولیّ خدا، امام زمان(ع)، مي‌دانستند.

 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
010.jpg

عنايت امام عصر (علیه السلام)

آن مرحوم در مشهد، مشغول همين توجهات و توسلات بود و در طول این مدت، مخارجشان را پدرشان تامین مي‌نمود؛ زیرا ایشان از وجوهات و سهم امام استفاده نمي‌کرد. سال آخر هم، پدرشان از ایشان خواسته بود که به تهران بازگردد و در برابر اصرار مرحوم لطیفی گفته بود، دیگر پولی برایت نخواهم فرستاد. خود آن مرحوم مي‌گويد، همزمان با این ماجرا، برف شدیدی آمده بود که راه‌ها را بسته بود. پولم تمام شد. بعد از مدتی نسیه گرفتن از بقال و نانوای محل، روزی هر دو مرا جواب کردند و گفتند تا حسابت را تسویه نکنی دیگر به تو چیزی نمي‌دهیم. خیلی خجالت‌زده شدم و برگشتم. به حرم رفتم و پس از زیارت، به حضرت عرض حال نمودم. شب را گرسنه خوابیدم.

سحر یک لیوان آب نوشیدم و قصد روزه کردم. در طول روز به اتمام امور روزمره پرداختم تا افطار که باز هم با یک لیوان آب افطار کردم و سحر روز بعد هم باز همین ماجرا تکرار شد. روز دوم و سوم به همین منوال گذشت تا اینکه به زحمت به حرم رفتم. بعد از نماز به حضرت استغاثه کردم که ما مهمان شماییم در این شرایط، خودتان مرحمتی کنید. چنان ضعفی بر بدنم مستولی شده بود که نمي‌توانستم از پله‌ها بالا بروم و خودم را روی پله‌ها کشیدم. در آن سرمای شدید، برای گرم کردن خودم زغال هم نداشتم و در حجره، لای عبای نایینی که داشتم، روی تخت دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم. با این حال همچنان سردم بود.


سعی کردم با ذکر و توجه، بدن را گرم کنم تا سرما در من اثر نکند. بعد از آن نفهمیدم که خوابم برد یا نه فقط ناگهان به خودم آمدم دیدم در حجره را مي‌زنند. پرسیدم: کیستی؟ گفت: مهمان. با خودم گفتم در این شرایط که هیچ در بساط ندارم اما نیرویی در خودم احساس کردم و گفتم: بفرمایید، مهمان حبیب خداست. دیدم در باز شد. از درگاه حجره که به داخل آمدند، چراغ را روشن کردند. به داخل آمدند. دیدم سید بزرگوار نورانی است که متوجه شدم حضرت‌اند. سید دیگری هم همراه ایشان بود. فرمودند: «ما مهمان شما مي‌شویم به شرطی که غذا را خودمان بیاوریم». عرض کردم: هر طور امر بفرمایید.


image-profile-Jamkaran-Mosque-qom-shaban-birthday-imam-zaman-fdh47gs3435iy-16.jpg

حضرت به همراهشان فرمودند: «شما بروید غذا تهیه کنید و بیاورید». بعد به من فرمودند: «شما هم چای را درست کن». امتثال کردم و به صندوق‌خانه حجره رفتم. با خودم گفتم من که هیچ ندارم. در صندوقخانه دو گونی زغال مازندرانی دیدم و آتش را روشن کردم. در نهایت تعجب دیدم چای و قند هم روی طاقچه هست. چای را به خدمت حضرت(ع) آوردم. ایشان مطالب بسیاری فرمودند. آن سید هم غذا را آوردند. درون سینی، نان و کباب و خرما بود. حضرت فرمودند شما اول چند دانه خرما بخور. آن خرما طعمی کاملاً متفاوت با خرماهایی که خورده بودم، داشت. کباب هم خیلی مطبوع بود. مقداری اضافه آمد. سفره را که جمع کردم، حضرت(ع) فرمودند: «از این نان و خرما و کباب به کسی ندهید. این مخصوص به خود شماست. فقط فردا، میرزا مهدی اصفهانی مي‌آید، یک لقمه از این غذا به او بدهید. او از خود ماست». گفتم: چشم.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
نخستين مأموريت امام(علیه السلام)

حضرت(ع) مطالب دیگری را دربارة خودم و مسائل اجتماعی فرمودند؛ از جمله اینکه فرمودند: «دیگر در مشهد نمان و بعد از مساعد شدن هوا به تهران برو و مدارس اسلامی باز کن و به تعلیم و تربیت دانش‌آموزان بپرداز» و فرمودند: «شما چرا در این گرفتاری و بی‌پولی از نماز جناب جعفر طیار غافل بودید که نماز جناب جعفر، کبریت احمر است و اکسیر اعظم». هر چه عنایت خاص، فضائل و کمالات انسانی ایشان داشت با عنایت حضرت(ع)، در همان شب کامل شد. خودشان گفتند: حضرت و همراهشان مشغول نماز شب شدند.

دم رفتن، مشتی پول خورد در دو دستم ریختند و فرمودند: «اینها را بگیر و نگاهشان نکن و نشمار. آنها را زیر پوست تخت بریز و هر وقت لازم داشتی بردار و استفاده کن». از در که بیرون رفتند دیگر آنها را ندیدم. دقایقی بعد صدای مناجات حرم و سپس صداي اذان آمد. نماز را خواندم. صبح، در حجره را زدند. دیدم شیخ با منزلت و بزرگواری آمده‌اند. گفت: من میرزا مهدی اصفهانی هستم. بعد از مصافحه و معانقه، تمجید کردند و گفتند: خوشا به حالت. دیشب مورد عنایت خاصّ آقا قرار گرفته‌اید. آن حوالة ما را بدهید. سفره را آوردم و ایشان لقمه‌ای تناول نمود و گفت: از آن پول‌ها هم سکه‌ای به من بدهید. ایشان به ازای آن، بیست تومان به من داد که پول خیلی زیادی بود. چند ماهی که در مشهد بودم محضرشان را درک کردم تا اینکه در همان ایام رحلت نمود.



تأسيس اولين مدارس اسلامي
سال بعد به تهران آمدم و پس از چند سال آموزش در مدارس تهران در سال 1330 یا1331 اولین مدرسة اسلامی را با نام «دارالتعلیم علوی» تأسيس کردم. این قبل از تأسيس مدارس رفاه، علوی و ... در تهران بود. در سال‌های بعد، ایشان شش مدرسة دیگر را مانند: «دوشیزگان قائمیه اسلامی»، «احمدیه» و «جعفری» نیز تأسيس نمود و در همة آنها به ترویج نام حضرت(ع) مي‌پرداختند. سر صف‌ها اشعار مربوط به امام عصر(ع) و دعای «الهی عظم البلاء» را مي‌خواندند. ایشان در شهرهای مختلف نيز به ترویج نام امام زمان(ع) مي‌پرداختند. یکی از دوستان ایشان تحت تعالیم حاج‌آقا در مشهد چهارده مدرسة اسلامی به نام چهارده معصوم(ع) تأسيس کرد. تشکیل مجالس دعای ندبه و دیگر دعاها، تبلیغ و ترویج نام حضرت از دیگر فعالیت‌های ایشان در این ایام بود. ایشان در تبلیغ و ترویج نام امام عصر(ع) و مهدویت بسیار کوشا بود.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"



دومين مأموريت؛ بازسازي مسجد جمكران

در سال 1348 شمسی، شب نیمة شعبان که زمستان بوده، ایشان با یکی از دوستان به قم و مسجد مقدس جمکران مشرف مي‌شوند. خودشان نقل كردند: حدود پنجاه نفر در مسجد بودند. همه رفتند و ما از خادم خواستیم که بگذارد ما در مسجد بیتوته کنیم. خودشان نقل كردند، حدود ساعت ده شب، خادم سراغ ما آمد و گفت: «من آن اتاق را گرم کرده‌ام و اگر خسته شدید بیایید. در سرما عبایی به خودمان پیچیده و مشغول عبادت بودیم. دوستم حدود ساعت دوازده خسته شد و برای استراحت به آن اتاق رفت. بعد از یک ساعت که مشغول عبادت، توسل و اذکار بودم، دیدم که صدایي مي‌آید. دیدم از در ورودی سه نفر تشریف فرما شده‌اند و حضرت(ع) جلوتر از بقیه هستند. سلام كردم و دست آقا را بوسیدم. آقا روی شانة من زدند و فرمودند: «بلند شو و اقدام کن و مسجد را از این وضع بیرون بیاور و ما تو را کمک و یاری مي‌کنیم. در مسجد عمران و آبادی کن و وضع بهداشتی آن را درست کن».
مسجد در آن ایام اصلاً وضع مناسبی نداشت و تنها آب انبار آن هم آب خیلی بد و آلوده‌ای داشت. وضوخانه و دستشویی‌های خیلی بدی داشت؛ مسجدی قدیمی و بی‌رونق که به آن رسیدگی نشده بود.
من به دلم گذشت که از کجا و چطور شروع کنم. حضرت بلافاصله فرمودند: «شما سراغ آقای احمدی بروید. او خودش کارهای شما را درست مي‌کند». بعد از آن، حضرت(ع) کارتی به دست من دادند که یک طرف آن اسماء الله بود و و طرف دیگر آن نقشة جدید مسجد با یک گنبد و دو گلدسته و قسمت مردانه و زنانه با زیرزمین آن. فرمودند: «این نزد تو باشد ما آن را به موقع از تو مي‌گیریم». امتثال کردم و آن را گرفتم و بوسیدم. آنگاه، حضرت به محراب کوچک وسطی از سه محراب قدیمی مسجد رفتند و حدود یک ساعت مشغول عبادت و راز و نیاز شدند. بعد از آن خداحافظی کردند و تشریف بردند. فضا خیلی معطر و نورانی شده بود. کمی بعد هم اذان صبح شد و خادم مسجد و آن رفیقم آمدند.
masjade-Jamkaran-14020118.jpg

بعد از نماز صبح خیلی در فکر بودم که این آقای احمدی کیست. با دوستم از مسجد بیرون آمدم و بیرون مسجد یکی از دوستان را که سید بود، دیدیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی خیلی از وضع بهداشت و سرویس‌های بهداشتی مسجد گله کرد و گفت: به جدّم همین الآن به فکر شما بودم که به شما بگویم حداقل چند دستشویی مناسب برای اینجا بسازیم. من هم برای او ماجرا را نقل کردم و گفتم: حضرت(ع) به من فرموده‌اند، سراغ آقای احمدی بروم، ولی او را نمي‌شناسم. او گفت: آقای احمدی رئیس ادارة ما ـ سازمان اوقاف تهران ـ است. قرار شد او ماجرا را برای آقای احمدی بازگو کند. روز شنبه سراغ آن دوست که رفتم، گفت: از ساعت هشت صبح که ماجرا را برای آقاي احمدي تعریف کردم تا حالا دارد گریه مي‌کند.



مي‌گوید: من چه لیاقتی دارم که حضرت(ع) نام مرا ببرند. به دفترش که رفتیم همچنان مشغول گریه بود. از من پرسید که آیا واقعاً نام مرا بردند؟ ماجرا را برای او تعریف کردم. او هم گفت: ما ترتیب کارها را مي‌دهیم. شما یک هیئت امنای حداقل پنج نفره از دوستان خودتان تشکیل بدهید و برنامه‌ها را بدهید، ما برای شما ابلاغ مي‌گیریم. بروید و مشغول کار بشوید. نمي‌گذاریم برای شما مشکلی پیش بیاید. ما هم کارها را انجام دایم و در روز هفده ربیع الاول همزمان با میلاد پیامبر اکرم(ص) کلنگ آنجا را بر زمین زدیم و کارها شروع شد و این سرآغاز جهانی شدن نام امام عصر(ع) به برکت مسجد مقدس جمکران بود. مسجد جمکران، خیلی گمنام و غریب بود اما الان دوست و دشمن در سراسر جهان این مسجد را مي‌شناسند.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
عنايات هميشگي حضرت(علیه السلام)

در طول مدت بازسازی جریان‌های جالبی اتفاق مي‌افتاد از جمله اینکه چون جمکران آب نداشت باید از شهر، حتي برای بنایی‌ها آب مي‌آوردند. تصمیم گرفتند که چاه بزنند. در خیابان سعدی تهران، آقایی به نام اسفندیار یگانگی بود که در حفر چاه خیلی شهرت داشت. با آنها صحبت کردیم و قرار شد که برای حفاری بیایند. من شب‌های جمعه مي‌رفتم و تا غروب جمعه مي‌ماندم یا گاهی شنبه‌ها باز مي‌گشتم.شرکت حفاری در منطقه، جایی را مناسب برای حفاری تشخیص دادند و قرار شد که از شنبه کار را شروع کنند.

شب جمعه در مسجد مشغول به نماز و راز و نیاز بودم که یک روحانی کنارم آمد و دستی بر شانه‌ام گذاشت. بعد از سلام و احوال‌پرسی، خود را معرفی کرد و گفت: من سید حسین قاضی طباطبایی هستم. دو نفر از طرف وجود نازنین حضرت(ع) آمده‌اند و بیرون مسجد منتظر شما هستند. به همراه ایشان رفتم و آنها را دیدم. گفتند: آقا پیغام داده‌اند چاهی را که در اینجا مي‌خواهید بزنید در آینده به مشکل برمي‌خورد.

هم اینکه اینجا مسجد مي‌شود، هم آب لازم را به شما نمي‌رساند. جای دیگری را حضرت(ع) در نظر دارند. آنها آن نقطه را به من نشان دادند و من با چند آجر آنجا را علامت‌گذاری کردم. تا شنبه هم ماندم که خودم پیغام را به آنها برسانم تا حتماً همین‌جا چاه بزنند. صبح شنبه وقتی گفتم فلان جا چاه بزنید. بعد از صحبت‌هایی گفتند باید امضا کنید که مسئولیت هرچه اتفاق افتاد با شما باشد. شاید به سنگ برخورد کنیم یا به آب نرسیم و .... قبول کردم و تعهّد دادم.

آنها مشغول به کار شدند. شب جمعة بعد که به مسجد رفتم و از آنها سراغ گرفتم خیلی با روی گشاده برخورد کردند. گفتند: با بیست سال تجربه تا به حال به این راحتی چاه نزده بودیم و الان سه متر است که داخل آب هستیم و مي‌خواهیم پایین‌تر برویم. شما از کجا فهمیدید؟ هفتة بعد که آمدم، دیدم دستگاه گذاشته‌اند و آب جاری شده است.هزینة حفاری را هفتصد هزار تومان تعیین کرده بودند. برای مبلغ دویست هزار تومان آن چک کشیده بودم که فردا موعدش بود و بقیه را بنا بود بعد از اتمام کار به آنها بدهیم. پول برای چک نداشتیم و به حضرت متوسل شدیم که عنایتی بکنند.

pic-673-1463924790.jpg


روز جمعه خود آقای اسفندیار یگانگی با دو پسرش به مسجد آمدند. بعد از ناهار صحبت‌هایی دربارة چاه شد و از من پرسیدند که، چه کسی به شما گفت، چاه را اینجا بزنید؟ گفتم: صاحب این مسجد، مولا صاحب الزمان(ع). سری تکان داد و به پسرش گفت: هوشنگ جان، چک حاج آقا را به ایشان بازگردانید. آقای یگانگی گفت: این چاه هم هدیه‌ای باشد از ما برای مسجد. ما هم به عنایت حضرت، بدون هیچ هزینه‌ای صاحب چاهی شدیم که بعد از سی و چند سال، همچنان آب فراوانی دارد و مشکلی برای آن پیش نیامده است. در طول این مدت بارها برای هزینه‌ها چک مي‌کشیدیم و سر موعد چک که مي‌شد وقتی ما پول نداشتیم چک‌ها وصول مي‌شد و پرس‌وجو که مي‌کردیم، مي‌گفتند: کسی آمده و پول به حساب واریز کرده است. تمام تجدید بنای مسجد با عنایت حضرت(ع) بود. مشکلاتی را که نظام سابق برای ما پیش مي‌آورد و گاه زحمت‌های خدام و ... همه را ایشان برطرف مي‌نمودند.
 
بالا