پـــیرغلامـــــان اهــــل بیـــت

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
مقبل کاشانی

روایت است که چون تنگ شد بر او میدان
فتاده از حرکت ذوالجناح وز جولان

نه ذوالجناح دگر تابِ استقامت داشت
نه سیدالشهدا بر جدال طاقت داشت

کشید پــا ز رکـاب آن خلاصه ی ایجاد
به رنگ پرتو خورشید، بر زمین افتاد

بلند مرتبه شاهی ز صدر ِ زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید


از شاعران بنام اهل بیت اصل اسمش مقبل نبوده ؛ نام اصلی او محمد شيخا است .

ایشان یک روز عاشورا در گوشه‌ای ایستاده بود و به دسته‌های سینه‌زنی نگاه می‌کرد؛ دسته‌های سینه‌زنی این شعر را می‌خواندند:

عزا عزا است امروز روز عزاست امروز

در کربلای پر خون زهرا (س) صاحب عزا است امروز

شعر مقداری ناهماهنگ بود.مقبل هم شعر مردم را مسخره می‌کند و این نوحه را دست می‌اندازد؛ پس از چند روز مقبل به مرض جذام مبتلا شد به علت این گفتار و حرکتش. و کارش به جایی رسید که مردم از او متنفر شدند. ناچار در گلخن حمامی مسکن گرفت. تا سال دیگر محرّم پیش آمد. روزی نشسته بود که ناگاه شنید صدای جمعی از محبان و شیعیان مظلوم کربلا را. پس خود را از گلخن بیرون کشید و به طرف آنها روانه شد.، وقتی می‌رسد باز همان شعار سال گذشته را مطرح مي‌کنند؛

چه کربلاست امروز چه پر بلاست امروز سر حسین مظلوم از تن جداست امروز

آتش در نهاد مقبل افتاد و به نظر حسرت به ایشان نگریست و دلش می‌شکند و منقلب می‌شود و دو سه بیت به آن شعر اضافه می‌کند :

روز عزاست امروز جان در بلاست امروز

فغان و شور محشر در کربلاست امروز

با طرح این دو سه بیت که اضافه می‌کند، انقلابی در وجود او ایجاد می‌شود و به شدت اشک می‌ریزد و مدام گونه‌هایش را به خاک می‌مالد و گریه می‌کند و می‌گوید: «به رسم کربلا من هم مثل اباعبداللهعلیه السلام که نقل می‌کنند در آخرین لحظه‌ها وقتی داشت به شهادت می‌رسید، حالتش حالت سجده مانند بود؛ خودش را این طوری انداخته بود روی خاک و گونه‌ها را به خاک می‌مالید و ناله می‌کرد.

مقبل خیلی آرزوی زیارت امام حسین علیه السلام رو داشت اما از نظر مالی در مضیقه بود .هر وقت سایر افراد کربلا میرفتن اشک حسرت میریخت وآرزوی زیارت ارباب بی کفنش رو داشت . یکی از دوستان خرج سفرش رو تقبل میکند و از کاشان راه میفتن به سمت کربلا .در راه و نزدیکی های گلپایگان دزدان قافله رو تاراج میکنن .یک عده از افراد بر میگردن کاشان .یک عده هم میرن سمت گلپایگان و از اونجا با توجه به اعتباری که داشتند و یا از فامیلاشون پول قرض میکنن و سفر رو ادامه میدن .اما مقبل در گلپایگان نه آشنایی داشت و نه اعتباری . از یک طرف هم دوست نداشت دیگه راهی رو که اومده برگرده . دلش هوای امام حسین علیه السلام رو داشت ...با خودش می گفت یک قدم نزدیکتر به امام حسین علیه السلام هم یک قدمه .همینجا میمونم کار میکنم تا خرج ادامه سفرم جور بشه ....چند وقتی تو گلپایگان موند تا محرم از راه رسید .مثل همه شیعیان در مجالس عزاداری شب و روز محرم شرکت میکرد تا اینکه شب عاشورا شد ، اشعاری رو که سروده بود در شب عاشورا خوند و غوغا کرد. شب در خواب دیدم که از باب القبله وارد صحن مطهر حضرت سید الشهداء شدم و کم کم وارد رواق شدم. دیدم جمع بسیاری در رواق می باشند و منبری گذاشته اند از نور که دارای دو پله است. رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله در عرشه منبر جلوس فرموده. از یکی پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: امشب شب جمعه است و رسول خدا به دیدن و زیارت فرزندش حسین علیه السّلام آمده. پس حضرت فرمودند: محتشم را بیاورید. ملکی رفت و او را آورد. حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله متوجه او شده، فرمود: آمدی محتشم. عرض کرد: بلی یا رسول اللّه فدای تو شوم. فرمود: بیا بالای منبر و مرثیه که در مصیبت فرزندم حسین علیه السّلام گفت ای بخوان. محتشم رفت و در پله اول ایستاد. حضرت فرمود: بالا بیا. رفت در پله دوم. مکرر حضرت امر می فرمود بالا بیا. تا وقتی که رسید به پله نهم. آنجا ایستاد و شروع کرد به خواندن این اشعار:

در قتلگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد

......


پس رو به حضرت رسول کرده و اشاره به قبر امام حسین علیه السّلام نموده و گفت:

این کشته فتاده بهامون حسین تست

وین صید دست و پا زده در خون حسین تست


....

در این وقت ملکی آمد و گفت: محتشم دیگر مخوان که نزدیک است رسول خدا مدهوش شود. از آن پس دیدم که رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله ردای خود را بر دوش محتشم انداخت.

من در این اندیشه بودم که معلوم می شود که مراثی من، در پیشگاه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله مورد قبول واقع نشده که به من التفاتی نفرمودند. در این حال دیدم که حوریه ای آمد نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و گفت: حضرت صدیقه طاهره و فاطمه زهراء علیها السّلام می فرماید که:

مقبل هم از مراثی و اشعار خود بخواند. پس من رفتم و در برابر منبر ایستادم پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله فرمود: بالا بیا، رفتم در پله اول ایستادم. فرمود بالا بیا. مکرر تا رفتم در پله هشتم. آنگاه فرمودند: بخوان. من شروع کردم به خواندن اشعاری که مشعر بر قتال و جدال حضرت بود، تا رسیدم به این شعر و گرم خواندن این چند شعر شدم:

....

روایت است که چون تنگ شد بر او میدان

فتاد از حرکت ذوالجناح وز جَوَلان

نه سیدالشهدا ، بر جدال طاقت داشت

نه ذوالجناح دیگر تاب استقامت داشت

کشید پا ز رکاب آن خلاصه ایجاد

برنگ پرتو خورشید بر زمین افتاد

هوا ز جور مخالف چون قیرگون گردید

عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید

بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد

اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد



مقبل شعرش را که می‌خواند می‌آید پایین و می‌گوید من هدیه‌ام را اول از پیغمبر(ص) گرفتم که گفت:« دیگر اسم تو را مقبل گذاشتم و مقبل یعنی خوشبخت و هر کس برای حسین من شعر بگوید، مقبل است؛ تو خوشبختی چون برای حسین من شعر سروده‌ای.»

بعد می‌گوید من هدیه‌ام را از حضرت زهرا(س) گرفتم.؛ مقبل هم شفا پیدا می‌کند و هم پس از آن ماجرا شعر می‌گوید و دیوان شعر ایشان موجود است.​
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"


IMG08154603.jpg


حــــــاج اکـــــــــبر نـاظـــــــــم


در سال 1288 شمسی در تهران به دنیا آمد. عشق به اباعبدالله الحسین باعث شد از همان کودکی مداحی را بیاموزد و به همین منظور هیئت نوجوانان قنات آباد را تأسیس کردد. او با اینکه سوادی نیاموخته بود و سواد قرآنی داشت، دارای حافظه فوق العاده ای بودند که به سرعت متنی را حفظ می‌کردد. نزدیکان این پیر غلام اهل بیت، در توصیف قدرت او در شعر گویی اینگونه می‌گویند که حاج اکبر ناظم دقایقی قبل از شروع مراسم اقدام به شعر گفتن می‌کردد و به خوبی هم این کار را انجام می‌داد.

مادر حاج اکبر ناظم، با چهار واسطه به امیرکبیر می‌رسید. او زنی متدین، پرهیزکار و حافظ قرآن بود. پدر حاج اکبر نیز مرد متدینی بود که به امور خیریه توجه خاصی می‌کرد و به همین منظور، مسجد کلاک را احداث و وقف نمود.

در گذشته که امکاناتی برای رساندن صدای مداح وجود نداشت، حاج اکبر ناظم شیوه ی «چهار چایه خوانی» را در بازار تهران بنیان نهاد. در این مراسم حاج اکبر بالای چارپایه‌ای می‌رفت و با صدای بلند شروع به نوحه‌خوانی می‌کرد و جمعیت نیز با او همراهی می‌کردند. یکی از روضه هایی که او در مراسم چهار پایه خوانی می‌خواند این است: «سبط خیر الوری/ ابن بدر الدجی/ مهجه المرتضی علیه السلام/ ذبحوا بالقفا/ هذه کربلا/ فی دیار بلا/ واحسینا، وا شهیدا».

مصطفی کاظم نیا فرزند حاج اکبر ناظم در خاطره ای از پدر خود اینگونه نقل می‌کند: «یک سال محرم، روز عاشورا حال و هوایی دیگر داشت. وقتی که هیئت قنات‌آبادی‌ها وارد بازار شد، سوز مصیبت نوحه‌های حاج اکبر ناظم، همه را منقلب کرده بود. خود حاج اکبر در بالای منبر از شدت غلبه بیهوش شد و داشت می‌افتاد که او را روی دست گرفتند و به منزل یکی از آشنایان رساندند. زمستان بود، یک منقل پر از ذغال سرخ داخل اتاق آورده بودند که آنجا را گرم کنند. هیئتی‌ها دور هم جمع شده بودند و اشعار عصر عاشورا را می‌خواندند، حاج اکبر ناظم هم بی‌هوش خوابیده بود. در این بین، بدنش شروع به لرزیدن کرد، چند پتو رویش انداختند ولی فایده‌ای نداشت. یک مرتبه از جایش بلند شد، با چهره برافروخته در حالی که زیر لب حرف می‌زد، دست برد در زیر آتش و ذغال‌های داغ را بر سر و صورتش می‌ریخت. دو سه مرتبه این کار را تکرار کرد تا اینکه هیئتی‌ها دست‌هایش را گرفتند و ذغال‌های آتش گرفته را جمع کردند و او همین طور که داشت صحبت می‌کرد، دوباره خوابید»


حاج ناظم و رسول
مرحوم حاج اکبر ناظم در شبی در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین علیه السلام برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد.
ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند. وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود. مسئول پاسبانی از خیمه ها ی امام حسین علیه السلام را رسول ترک برعهده داشت.
این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک، حربن یزید ریاحی دیگری ساخت. بله، رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود؛ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین علیه السلام می شود به گونه ای که هر سخنی که از او درباره آقا بیرون می آمد، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند.



معجزه
محرم سال ۱۳۳۶ که شروع شد، معصومه کودک 7 ماهه حاج‌اکبر به‌شدت بیمار بود. كودك بی‌تابی می‌کرد و پدر و مادر دل‌نگران و مضطرب به هر دری می‌زدند تا شاید بچه بیمارشان خوب شود اما فایده‌ای نداشت. هر قدر به پزشکان مراجعه می‌کردند تا کودکشان را درمان کنند فایده نداشت و روزبه‌روز حال او بد‌تر می‌شد.
روز تاسوعا بود و معصومه از شدت بیماری دیگر نای شیر خوردن هم نداشت. چشمانش بسته بودند و گاهی اوقات ناله ضعیفي از او به گوش می‌رسید. معصومه حالت احتضار داشت. چند نفری از بستگان در خانه حاج‌اکبر بودند و به همسرش دلداری می‌دادند. کودک را روبه‌قبله خواباندند. اما معصومه هنوز نفس می‌کشید. حاج‌اکبر آمد و مدتی بالای سر دختر کوچکش نشست. صبور بود اما به‌راحتی می‌شد غم از دست دادن فرزند را در چهره‌اش خواند. مدتی گذشت. حاج‌اکبر از اتاق بیرون رفت و بعد از وضو گرفتن، عبای مداحی را روی دوشش انداخت و آماده شد تا از خانه بیرون برود. همسر و آشنایان دورش را گرفتند و گفتند حاج‌آقا! کجا می‌روید. این بچه در حال مرگ است او را به حال خودش‌‌ رها نکنید.حاج‌اکبر خیلی محکم جواب داد: «می‌روم تا شفایش را بگیرم». دقایقی از رفتن حاج‌‌اكبر نمی‌گذشت که نفس‌های کودک به شماره افتاد و مدتی بعد قلب کوچکش از تپش ایستاد. اطرافیان مادر بی‌تاب را از اتاق بیرون بردند و پارچه سفید را روی صورت فرزندش كشيدند. حاج‌اكبر هنوز به هیات نرسیده بود که خبر دادند معصومه فوت کرده و از او خواستند برگردد. اما او کفش‌هایش را در‌آورد و راه بازار تهران را پیش گرفت. به بازار که رسید، پیشاپیش جمعیت عزادار حضرت سیدالشهدا‌علیه السلام قرار گرفت. اما قبل از اینکه مدیحه‌سرایی را شروع کند، گفت: «از دو نفر دو کار برمی‌آید. از حاج‌اکبر ناظم‌ روضه خواندن برمی‌آید و از حضرت اباالفضل‌ زنده کردن مرده‌ها». شروع کرد به مداحی سقای دشت کربلا: شد کشته شاه اولیا، اباالفضل، اباالفضل... . يکی دو ساعت نوحه خواند و جمعیت عزادار حسینی پابه‌پايش سینه زدند.
دو سه ساعتی از رفتن حاج‌اكبر از خانه می‌گذشت. هر کس مشغول کاری بود تا مراسم كفن و دفن معصومه به‌خوبی برگزار شود. مادر بی‌تاب دوباره وارد اتاقی شد که معصومه آنجا بود. ناگهان صحنه حیرت‌انگیزی دید. دست و پای کودکش حرکت مي‌كردند. باورش نمی‌شد. اول فکر می‌کرد به نظرش می‌آید ولي اين طور نبود. معصومه ناگهان سرفه‌ای کرد و دهانش را در جست‌و‌جوی غذا باز کرد. مادر فریادی از سر شوق کشید و کودکش را در آغوش كشيد. همه اهل خانه وارد اتاق شدند. هیچکس باورش نمی‌شد.‌‌ همان موقع یک نفر به سمت هیات حاج‌اکبر رفت و خودش را با زحمت به او رساند. وقتی به حاج‌اکبر رسید در حالی که گریه می‌گرد، گفت: «حاج‌آقا! معجزه شده، معصومه زنده شد».



ماجرای شفا گرفتن حاج اکبر
حاج‌اکبر در زمان حیات، ماجرای شفا گرفتنش را این‌گونه برای اطرافیانش تعریف کرده بود؛ «فکر می‌کنم نزدیک ظهر بود. من در رختخواب بودم. مادر چندین بار پاشویه‌ام کرد تا تبم پايين بيايد. خوابم برد. دیدم زیر پایم باز شد و وارد کانالی شدم که انتهای آن به باغی می‌رسید! مات و مبهوت از اینکه چرا من قبلا از این باغ خبر نداشتم، سرگرم تماشای پرواز پرندگان، سرسبزی درختان و هوای مه‌آلود آنجا بودم. همین‌طور که گردش می‌کردم، رسیدم به رودخانه‌ای زلال و خروشان. با حیرت چشم دوخته بودم به رود که دیدم آقا امام حسینعلیه السلام آن طرف رودخانه ایستاده‌اند. چنان شوقی در وجودم به‌وجود آمد که می‌خواستم از رودخانه رد شوم. دیدم آقا دست‌شان را بالا بردند که يعني بایست. اصرار کردم که آقا! اجازه دهيد بیایم خدمت‌تان. ايشان فرمودند مادرت خیلی استغاثه می‌کند و تو را از ما می‌خواهد. برگرد! ما با تو کار داریم. از‌‌ همان راهی که رفته بودم برگشتم. چشم که باز کردم ديدم در رختخوابم. مادرم را دیدم که لبخند می‌زند. او از من پرسید امام حسینعلیه السلام شفایت داد؟ با سر جواب مثبت دادم و بعد از هوش رفتم».



سرانجام در شب نهم دی ماه سال 1339 شمسی مصادف با پانزدهم رجب سال 1380 قمری درحالی که او حاج اکبر ناظم را بر بالین خود می بیند با گفتن مکرر »آقام گلدی ، آقام گلدی« روح بزرگش از بدنش خارج و به دیار باقی می شتابد. جنازه مطهرش را در قم، در کنار تربت پاک خانم فاطمه معصومه (س) در قبرستان حاج آقای حائری (قبرستان نو) به خاک می سپارند. روحش همنشین ابدی مولایش باد.




n00002720-b.jpg



خاطره سفر کربلا

در سال 1328 تعدادی از هیئتی‌های قنات‌آباد با دو دستگاه اتوبوس به قصد زیارت عتبات عالیات راه افتادند. از مرز خسروی وارد عراق شدند و بعد از دو روز به کربلا رسیدند. حاج اکبر تأکید می‌کرد: «مبادا بدون وضو در این حریم گام برداری. جایی که نازنین رسول الله صلی الله علیه و آله به شهادت رسیده، چنان حرمتی دارد که با قدس و عالم ملکوت برابری می‌کند.»

حدود پانزده روز می‌گذشت که شبی حاج رضا بقال که امور مالی را بر عهده داشت، پیش حاج اکبر آمد که: «فقط به اندازه یکی دو شب دیگر خرجی داریم. چه کنیم؟» و جواب شنید: «فردا به حرم می‌روم، وقتی برگشتم می‌گویم چه کنیم.» صبح فردا از حرم برگشت. گفت: «حاج رضا! نگران نباش؛ امشب می‌آیند و اوضاع رو به راه می‌شود.»

زمان نماز مغرب و عشاء، حاج تقی وصفناری آمد. وارد که شد، از حاج اکبر شنید که: «می‌خواهیم ده شب در بالای تل زینبیه عزاداری کنیم.» حاج تقی گفت: «ما هم می‌توانیم از این نمد، کلاهی داشته باشیم؟» حاج اکبر جواب داد: «چراکه نه؟ حاج رضا! ده شب روضه مال حاج تقی وصفناری.»

مدتی نگذشته بود که تعدادی از هیئت دیوانگان سر راه آمدند و به ان ترتیب هزینه چهل شب هیئت و عزاداری فراهم شد. ده شب تل زینبیه، ده شب نجف اشرف، پنج شب کاظمین، پنج شب سامرا و یکی دو جای دیگر که نزدیک به چهل شب عزاداری شد. در این شب‌ها، محلی بود به نام بلد که اهالی آن شیعه‌نشین بودند و باغ‌های مرکبات داشت. قنات‌آبادی‌ها دو شب در آن محل عزاداری کردند و بلدی‌ها، از آنها پذیرایی کردند. حاج اکبر ناظم زمان خداحافظی، این شعر را برای بلدی‌ها گفت: ای اهل بلد! از ید نعمت/ الله یحفظک کل جماعه. مردم آنجا خیلی مسرور شده بودند.
 
آخرین ویرایش:

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

تا دستهای سینه زنان اذن دم گرفت
بازار کربلا شد و عطر حرم گرفت

دست مرا کتیبه ی زیر علم گرفت
عمان رسید و زمزمه با محتشم گرفت

جوشید چشم و تیمچه را سیل غم گرفت
وقتی که شاه حسین نفسی نوحه دم گرفت


شــــــــــــــاه حســــــــــــین بهـــــــــــــــــاری

upload_2019-9-14_15-34-10.jpeg

شاه حسین بهاری در سال 1301 شمسی متولد شد. او در ابتدا به عنوان حسابدار بازار مشغول به کار گشت. حمید بهاری، فرند شاه حسین بهاری درباره تحصیلات و علم پدر خود اینگونه می‌گوید: «شاه حسین جزء باسوادان زمان قدیم بود. ایشان دیپلم آن موقع را داشت و به چند زبان آشنا بود. علاوه بر زبان ترکی، به زبان فرانسوی تسلط بسیاری داشت. آن زمان در مدارس زبان انگلیسی تدریس داده نمی‌شد و زبان فرانسوی را تدریس می‌کردند. ایشان از دوره کودکی علاقه بسیاری به نوحه خوانی داشت.»

تسلط به روضه‌خواني و حركت‌هاي بجا در مداحي، شاه حسين را مشهور كرد. یکی از ویژگی های حاج حسین بهاری، شناخت او از مخاطبان مراسم بود. در مراسمات شاه حسین بهاری از همه اقشار با تحصیلات متفاوتی اعم از طبیب، بازاری و فقها حضور داشتند؛ او به خوبی با مخاطب ارتباط برقرار می‌کرد و مانند یک روانشانس ماهر، با توجه به مخاطبانش، فضایی را فراهم می‌آورد که همه بتوانند از آن بهره مند شوند.

حاج حسین بهاری، معتقد بود که مداح امام حسین (ع) باید توانایی خود را افزایش دهد و هر یک از فنون مداحی را به طور تخصصی نزد استاد خاص آن فن می‌آموخت نه آنکه همه فنون را نزد یک نفر یاد بگیرد. او خود نیز از محضر اساتید بزرگی همچون حاج مرزوق حائری بهره برد، و در هیئت های پیرعطا، صنف کفاش، محبان الزهراء و بنی فاطمه بطور ثابت برنامه اجرا می نمود. ایشان تبحر خاصی در روضه جوادالائمه داشت، و حتی در مواقعی که مداحان نزد هم گرد می آمدند از حاج حسین بهاری درخواست می کردند که روضه جوادالائمه بخواند.



فرزند مرحوم میگوید : در 61 سالگی در سال 1362 در شانزده شعبان به رحمت خدا رفتند. ماه گرما بود فکر می کنم ماه شهریور بود. روز قبلش در هیئت قائم روضه عجیبی هم خواند. نقل است که می گویند: می خواهم روضه ای را برای شما بخوانم که امام زمان (عج) خیلی برای این روضه گریه می کند، که روضه ذوالجناح می خواند در روز نیمه شعبان. همان جا هم اعلام می کند که پرونده شاه حسین هم بسته شده است و ما را هم حلال کنید. شانزده شعبان ایشان خودشان از بیرون می آیند و رو به قبله می خوابند. هیچ مشکلی هم نداشتند حتی تب هم نداشتند. مادرم هم به منزل خواهرم رفته بودند. من هم مدرسه بودم و حاج علی آقای ما هم سرکار بودند. ولی خانم ایشان چون با ما زندگی می کردند در منزل بودند. حاج آقا که از بیرون می آیند به ایشان می گویند که من یک مقدار دستم درد می کند. خودشان جایشان را رو به قبله پهن می کنند و چند دقیقه ای هم طول نمی کشد که ایشان به رحمت خدا می رود.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

10008.jpg

علي اصغــــــــــــــــــر خــــــــــــــــــــــراط ها

علی‌اصغر خراط‌ها یکی از مداحان تهران قدیم است که در زمان حیاتش خود را غلام عبدالله (ع) می‌دانست.
پیرغلام حضرت اباعبدالله الحسین (ع) مرحوم علي اصغر خراط ها در محله بازار آهنگرهای تهران در سال 1310 متولد و بدلیل نارسایی کلیوی ناشی از دیابت در بیستم دیماه 1373 بدیدار اربابش نایل آمد


تحصیلاتش تا دوره ابتدایی بود و توأم با مداحی به آهن فروشی اشتغال داشت در هیأت صنف آهن فروشان تهران ، جوانان اسلامی و محبان الفاطمه(س) بطور ثابت برنامه اجرا می نمود او اکنون در قطعه 20 بهشت زهرا (س) برای همیشه آرمیده است
زیارت‌نامه حضرت ام‌البنین (س)، ذکر مصیبت امام حسین (ع)، دعای کمیل و ذکر مصیبت حضرت عباس (ع) و ذکر مصیبت حضرت عباس (ع) از جمله آثار زنده‌یاد علی‌اصغر خراط‌ها هستند.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
حـــــاج محــــــــــمّد مـــــــــــرزوق

او پدر نوحه ‎خوانی معاصر در ایران است و بسیاری از آداب و رسوم‎هایی که اکنون در هیئت‎ها انجام می‎شود منتسب به ایشان است.

سینه زنی تهرانی های قدیم تا قبل از نقل مکان مرحوم حاج مرزوق حائری از کربلا به تهران، اینگونه بود که اصطلاحا سه ضرب و بی وقفه سینه می زدند. بدین ترتیب اساسا « دم سرپا » و « زمینه خوانی »، در تهران رایج نبود. مرحوم حاج مرزوق بنیانگذار سینه زنی سنتی در تهران بوده است. اوج تکامل این سبک، در دوره مرحوم شاه حسین و مرحوم ناظم شکل گرفت. ایشان از بنیانگذاران سنت "چهارپایه" در شب های مسلمیه حرم عبدالعظیم حسنیعلیه السلامبودند.
حاج مرزوق، یکی از سوختگان وادی سیدالشهدا علیه السلام بود که عمری را در مقامات عالیه توسل و گریه به سر برده و مس گونه هایش به مدد کیمیای سرشک حسینی به طلای ناب مبدل گشته بود.

هنگامی كه فرزند مرحوم حاج مرزوق از دنیا رفت، خبر مرگ فرزند را در مجلس روضه‌خوانی امام حسین علیه السلام به او دادند، اما او به جای قطع روضه‌خوانی به ادامه آن پرداخت و این را مهم‌تر دانست. حاج مرزوق، وقتی به خانه برگشت فرزند مرحوم خود را در دست گرفته و از امام حسینعلیه السلام خواست كه به حرمتش، فرزندش را به او بازگرداند كه در همان لحظه فرزند او با عنایات خاص سالار شهیدان چشم باز كرده و به زندگی برگشت.

یک روز حاج مرزوق به یکی از دوستانش، به نام سیدحسن پیغام می دهد، که بیا حاج مرزوق با شما کار دارد، آن موقع حاج مرزوق در بستر بیماری بود.سیدحسن می گوید: رفتم دیدم به هم ریخته فرمود: من آخر عمرم است سید حسن! می خواهم یه رازی را با شما در میان بگذارم، دیروز مادرت زهرا (سلام الله علیها) را دیدم، در تب داشتم می سوختم، تو بیداری دیدم نه خواب. گفت: تشنگی بر من غالب شد. سه تا دختر داشتم؛ راضیه، مرضیه و فاطمه. دختر اول را صدا زدم، راضیه مقداری آب به من بده، دیدم یک بانوی مجلله با روبند سبز پدیدار شد، حیا کردم، آب نخواستم. دختر دومم را صدا زدم: مرضیه! دوباره دیدم بی بی بلند شد آمد طرف من. دختر سومم را صدا زدم: فاطمه؛ بار سوم که شد خانم فرمود: حاج مرزوق سه بار من را صدا کردی؟ چی می خواهی ؟ گفتم بی بی جان! من حیا کردم حرف بزنم، فرمود: حاج مرزوق عمری نوکری کردی، حالا وقتش است ما جواب بدهیم، سرم را پایین انداختم، فرمود: تشنه هستی؟، از زیر چادر ظرف آبی بیرون آورد، نوشیدم، به گوارایی این آب، تا حالا نخورده بودم، طبق عادت بچگی، گفتم: صلّی الله علیک یا ابا عبدالله...، دیدم صدای گریه ی بی بی بلند شد، فرمود: حاج مرزوق! دلم گرفته برایم روضه بخوان، گفتم خانم، دکترها منعم کردند از روضه خواندن، ولی چون شما می فرمایید چشم. چه روضه ای بخوانم؟ فرمود: روضه ی علی اصغرِ حسین را بخوان ...

کربلایی احمد (میرزاحسینعلی تهرانی) و جناب شیخ رجبعلی خیاط در خصوص ویژگی های اخلاقی حاج مرزوق نکات بسیاری را بازگو کرده اند.

او روش خاصی در روضه خوانی و مداحی داشت. مثلاً به یکباره مجلس را قطع می‌کرد و اسم یکی از مداحان قابلِ هیئت خودشان را صدا می‌زد. مثلاً صدا می‌زد:
سید عباس!
بعد او هم جواب می‌داد: بله حاجی! چی می‌فرمایید؟
و حاج مرزوق هم می‌گفت: نیم ساعت بیشتر تا ظهر وقت نداریم، پس چرا نشسته ای؟
سیدعباس می‌پرسید: چطور؟
حاج مرزوق هم جواب می‌داد: مگر نمی‌بینی بچه‌ها کنار خیمه نشسته اند؟ اینها غذا ندارند. پس چرا نشسته ای؟ بلند شو. بلند شو برای اینها غذا ببر.
او با این نحوه روضه خواندنش همه را به گریه می‌انداخت. همچنین تکه‌های خاص عربی هم برای خودش داشت که همه را می‌گریاند.



حاج مرزوق را در جوار آقا بزرگ تهرانی دفن کردند. یکی از مؤمنان در عالم رویا آقا بزرگ را مشاهده می کند و به وی می گوید: چقدر خوب است که حاجی مرزوق را نزد شما دفن کرده اند! آقا بزرگ در پاسخ می فرماید: این گونه هم که فکر می کنی، نیست. به محض آنکه حاج مرزوق را اینجا دفن کردند، آقا امام حسین علیه السلام او را برداشتند و با خود بردند.
 
آخرین ویرایش:

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
رســـــــــــــــــول تــــــــــــــــــــــرک


داستان رسول ترک از آن قصه‌های عجیب روزگار است. او با اینکه در دامان «آسیه» خانم بزرگ شده بود که یکی از گریه‌کنان همیشگی مجالس روضه امام حسین(ع) بود و عشق و محبت اهل‌بیت(ع) را در دل داشت ولی بازی‌های روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بار آورد.
در روز ۵ اسفند سال ۱۲۸۴ شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود. آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد . بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد. از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت.

یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت. ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود. رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند.

می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد. بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود.

رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت. همه جا را سکوت فراگرفته بود. به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد. هرچند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقاامام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند.

آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دگیری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت.

مرحوم حاج اکبر ناظم و یا در روایتی دیگر حاج «ابو‌حسین تبریزی» در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد. ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند. وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود. مسئول پاسبانی از خیمه ها ی امام حسین (ع) را رسول ترک برعهده داشت. این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک، حربن یزید ریاحی دیگری ساخت. بله، رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود؛ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین (ع) می شود به گونه ای که هر سخنی که از او درباره آقا بیرون می آمد، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند.


حاج رسول زندگی ساده‌ای داشت و ثروت چندانی جمع نکرده بود. قبل از توبه شغلش اسلحه‌فروشی بود. اما بعد شغلش را عوض کرد و چای و برنج می‌فروخت. در حد وسع خود در کارهای خیر مشارکت می‌کرد اما هیئت‌گردان و‌بانی برپایی هیئت نبود. در‌ واقع خیّران را به هیئت‌ها جذب می‌کرد. اما اگر بپرسید نکته‌ای که باعث شد به رسول ترک عنایت شود این بود که سرپرستی 5، 6 یتیم و خانواده‌شان را بر‌عهده داشت. که شاید سبب شد که با عنایت امام حسین(ع) توفیق توبه پیدا کند.


گفته می‌شود که بعد از توبه، کرامت‌هایی به حاج رسول شده بود. این روایت را بدون واسطه از حاج سراج شنیده‌ام. او می‌گفت: «یک هیئت سیار بود که هر هفته مراسمش را در منزل یکی از بچه ‌هیئتی‌ها برگزار می‌کرد. در این جلسات خصوصی حاج رسول هم حضور داشت. یک هفته که‌بانی مجلس تغییر کرد ما فراموش کردیم محل جدید هیئت را به حاج رسول بگوییم. دوشنبه صبح رفتم هیئت. صاحبخانه گفت: به حاج رسول هم اطلاع دادید؟ همان موقع تازه یادم افتاد که فراموش کرده‌ام حاج رسول را خبر کنم. صاحبخانه ناراحت شد و گفت: هیئت بدون حاج رسول صفا ندارد. در همان حال و هوا بودیم که دیدیم حاج رسول سراسیمه آمد. انگار به دنبال چیزی یا فردی می‌گشت. معلوم شد او صبح دوشنبه بعد از نماز صبح در حالی‌که کسی تغییر مکان هیئت را به او خبر نداده بود به خواب می‌رود و در خواب حضرت فاطمه‌(س) را می‌بیند که به او ‌فرموده بودند: چرا روضه نرفتی منزل حاج حسن دستمالچی؟ برو من هم می‌آیم. او از خواب می‌پرد و برای زیارت خانم فاطمه زهرا(س) با عجله خود را به خانه حاج حسن دستمالچی می‌رساند.»

مرحوم «سید محمد زعفرانچی» یکی از دوستان رسول ترک و مثل او عاشق اهل‌بیت(ع) بود. آنها بعد از یک جلسه روضه با یکدیگر عهد و پیمان بستند که هر کدام زودتر از دنیا رفتند به خواب دیگری بیاید و بگوید که این گریه‌ها و اشک‌ها برای اهل بیت(ع) تا چه اندازه مفید و مقبول واقع شده است؟ و آیا حضرات معصومین(ع) این گریه‌ها را از آنها قبول کرده‌اند یا نه؟
سال‌ها بعد که حاج سید محمد زعفرانچی در نجف اشرف بود، خواب شگفت‌آوری می‌بیند. او می‌گوید: «در عالم خواب دیدم داخل خیمه‌ای نشسته‌ام. از لای پرده‌های خیمه دیدم یک ماشین روباز با سرعت به سوی خیمه در حرکت است. ماشین که به نزدیکی خیمه رسید دیدم حاج رسول ترک شادمان و مسرور در کنار راننده نشسته است. ماشین توقف کرد و حاج رسول با عجله به بیرون پرید و کنار خیمه آمد و به زبان ترکی گفت: حاج سید محمد! قسم به جده‌ات حضرت زهرا(س) خودشان آمدند مرا بردند و دوباره با عجله رفت و سوار بر آن ماشین شد و دور شد. از خواب پریدم و با خودم گفتم: خدایا این چه خوابی بود. فردا در دفتر آیت‌الله‌العظمی خویی شنیدم رسول ترک از دنیا رفته است.»

 
بالا