روزترین شبِ زندگی اش نزدیک می شد. خودش را به سرعت، برای آن «بهترین شب» آماده می کرد. یک «دختر» است و یک «شب عروسی». مگر چند بار اتفاق می افتد؟!
پیراهنِ درستی برای عروسی اش نداشت. همه اش وصله زده! گفتند: «پدرت دارد برایت لباس عروسیِ نو می آورد». چشمانِ زیبایش برقی زد و نفس عمیقی کشید.
بهترین عروسیِ دنیا! عروسیِ بهترینِ دنیا! چیزی به آن شب نمانده بود. لباس نو را پوشید و امتحانی کرد! چقدر برازنده و زیبا!
لَختی از اوّلِ شب، کلونِ درِ خانه به صدا درآمد. خودش پشت در رفت. گدایی از پشت در با صدای لرزانی گفت: «سلام بر اهل این خانه! زحمتی ندارم و چیز زیادی نمی خواهم! مگر اگر باشد؛ لباسِ کهنه ای!»
با شنیدنِ صدای گدا، یادِ لباس کهنه اش افتاد. فوری به اتاق رفت تا بیاورد. که یادِ این آیه افتاد:
«لن تَنالوا البِرّ حتّی تُنفقوا ممّا تحبّون: هرگز به خوش بختی نخواهید رسید تا آن چه که دوست دارید را انفاق کنید!»
آن لحظه، چه چیزی برایش عزیزتر بود؟! نگاهی به لباس عروسِ زیبایش کرد که مثل ابر لطیف بود و نگاهی هم به آن پیراهن وصله زده! و نگاهی به آسمان که چقدر ستاره داشت.
پیراهنِ درستی برای عروسی اش نداشت. همه اش وصله زده! گفتند: «پدرت دارد برایت لباس عروسیِ نو می آورد». چشمانِ زیبایش برقی زد و نفس عمیقی کشید.
بهترین عروسیِ دنیا! عروسیِ بهترینِ دنیا! چیزی به آن شب نمانده بود. لباس نو را پوشید و امتحانی کرد! چقدر برازنده و زیبا!
لَختی از اوّلِ شب، کلونِ درِ خانه به صدا درآمد. خودش پشت در رفت. گدایی از پشت در با صدای لرزانی گفت: «سلام بر اهل این خانه! زحمتی ندارم و چیز زیادی نمی خواهم! مگر اگر باشد؛ لباسِ کهنه ای!»
با شنیدنِ صدای گدا، یادِ لباس کهنه اش افتاد. فوری به اتاق رفت تا بیاورد. که یادِ این آیه افتاد:
«لن تَنالوا البِرّ حتّی تُنفقوا ممّا تحبّون: هرگز به خوش بختی نخواهید رسید تا آن چه که دوست دارید را انفاق کنید!»
آن لحظه، چه چیزی برایش عزیزتر بود؟! نگاهی به لباس عروسِ زیبایش کرد که مثل ابر لطیف بود و نگاهی هم به آن پیراهن وصله زده! و نگاهی به آسمان که چقدر ستاره داشت.