عبرت های عاشورا

Yas_e_shab

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
عبرت های عاشورا


مي‌بينيد كه حتّي خواصِ طرفدارِ حق هم به دو قسم تقسيم مي‌شوند.

اگر در جامعه‌اي، آن نوعِ خوبِ خواصِ طرفدارِ حق؛ يعني كساني كه مي‌توانند در صورت لزوم از متاع دنيوي دست بردارند، در اكثريت باشند، هيچ وقت جامعه‌ي اسلامي به سرنوشت جامعه‌ي دوران امام حسين عليه‌السّلام مبتلا نخواهد شد و مطمئنّاً تا ابد بيمه است.

اما اگر قضيه به عكس شد و نوع ديگرِ خواصِ طرفدار حق - دل سپردگان به متاع دنيا. آنان كه حق شناسند، ولي درعين‌حال مقابل متاع دنيا، پايشان مي‌لرزد - در اكثريت بودند، وامصيبتاست!
اصلاً دنيا يعني چه؟ يعني پول، يعني خانه، يعني شهوت، يعني مقام، يعني اسم و شهرت، يعني پست و مسؤوليت، و يعني جان.

اگر كساني براي حفظ جانشان، راه خدا را ترك كنند و آن‌جا كه بايد حق بگويند، نگويند، چون جانشان به خطر مي‌افتد، يا براي مقامشان يا براي شغلشان يا براي پولشان يا محبّت به اولاد، خانواده و نزديكان و دوستانشان، راه خدا را رها كنند، اگر عده‌ي اين‌ها زياد باشد آن وقت ديگر واويلاست.

آن وقت حسين‌بن‌علي‌ها به مسلخ كربلا خواهند رفت و به قتلگاه كشيده خواهند شد. آن وقت، يزيدها بر سرِ كار مي‌آيند و بني‌اميّه، هزار ماه بر كشوري كه پيغمبر به وجود آورده بود، حكومت خواهند كرد و امامت به سلطنت تبديل خواهد شد،
امامت به سلطنت تبديل خواهد شد!
جامعه‌ي اسلامي، جامعه‌ي امامت است. يعني در رأس جامعه، امام است. انساني كه قدرت دارد، اما مردم از روي ايمان و دل، از او تبعيت مي‌كنند و پيشواي آنان است. اما سلطان و پادشاه كسي است كه با قهر و غلبه بر مردم حكم مي‌راند. مردم دوستش ندارند. مردم قبولش ندارند. مردم به او اعتقاد ندارند. (البته مردمي كه سرشان به تنشان بيرزد.) درعين‌حال، با قهر و غلبه، بر مردم حكومت مي‌كند. بني‌اميّه، امامت را در اسلام به سلطنت و پادشاهي تبديل كردند و هزار ماه - يعني نود سال! - در دولت بزرگ اسلامي، حاكميت داشتند.

بناي كجي كه بني‌اميّه پايه‌گذاري كردند، چنان بود كه بعد از انقلاب عليه آنان و سقوطشان، با همان ساختار غلط در اختيار بني‌عبّاس قرار گرفت. بني‌عبّاس كه آمدند، به مدّت شش قرن، به عنوانِ خلفا و جانشينان پيغمبر، بر دنياي اسلام حكومت كردند. خلفا يا به تعبير بهتر پادشاهان اين خاندان، اهل شُرب خمر و فساد و فحشا و خباثت و ثروت‌اندوزي و اشرافيگيري و هزار فسق و فجور ديگر مثل بقيه سلاطينِ عالم - بودند. آنها به مسجد مي‌رفتند؛ براي مردم نماز مي‌خواندند و مردم نيز به امامتشان اقتدا مي‌كردند و آن اقتدا، كمتر از روي ناچاري و بيشتر به خاطر اعتقادات اشتباه و غلط بود؛ زيرا اعتقاد مردم را خراب كرده بودند .
 

Yas_e_shab

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
همين وضعيت، مسائل دوران اميرالمؤمنين عليه‌ الصّلاة والسّلام را به وجود آورد.

يعني در دوران آن حضرت، چون عدّه‌اي مقام برايشان اهميت پيدا كرد، با علي در افتادند.

بيست و پنج سال از رحلت پيغمبر مي‌گذشت و خيلي از خطاها و اشتباهات شروع شده بود. نَفَس اميرلمومنين عليه‌الصلاة والسلام نَفَس پيغمبر بود. اگر بيست و پنج سال فاصله نيفتاده بود، اميرالمؤمنين عليه‌الصّلاة والسّلام براي ساختن آن جامعه مشكلي نداشت. اما با جامعه‌اي مواجه شد كه: «يأخذون مال الله دولا و عبادالله خولا و دين‌الله دخلا بينهم» جامعه‌اي است كه در آن، ارزشها تحت‌الشّعاع دنياداري قرار گرفته بود.

جامعه‌اي است كه اميرالمؤمنين عليه‌الصّلاة والسّلام، وقتي مي‌خواهد مردم را به جهاد ببرد، آن همه مشكلات و دردسر برايش دارد! خواص دوران او - خواص طرفدار حق يعني كساني كه حق را مي‌شناختند - اكثرشان كساني بودند كه دنيا را بر آخرت ترجيح مي‌دادند!

نتيجه اين شد كه اميرالمؤمنين عليه‌الصّلاة والسّلام بالاجبار سه جنگ به راه انداخت؛ عمر چهار سال و نه ماه حكومت خود را دائماً در اين جنگها گذراند و عاقبت هم به دست يكي از آن آدمهاي خبيث به شهادت رسيد.
خون اميرالمؤمنين عليه‌الصّلاة والسّلام به قدر خون امام حسين عليه‌السّلام با ارزش است. شما در زيارت وارث مي‌خوانيد: «السّلام عليك يا ثاراللَّه و ابن ثاره.» يعني خداي متعال، صاحب خونِ امام حسين عليه‌السّلام و صاحب خون پدر او اميرالمؤمنين عليه‌الصّلاة والسّلام است. اين تعبير، براي هيچ كس ديگر نيامده است. هر خوني كه بر زمين ريخته مي‌شود، صاحبي دارد.

كسي كه كشته مي‌شود، پدرش صاحب خون است؛ فرزندش صاحب خون است؛ برادرش صاحب خون است. خونخواهي و مالكيّت حقِّ دم را عرب «ثار» مي‌گويد. «ثارِ» امام حسين عليه‌السّلام از آنِ خداست. يعني حقّ خونِ امام حسين عليه‌السّلام و پدر بزرگوارش، متعلّق به خودِ خداست. صاحب خونِ اين دو نفر، خودِ ذات مقدّس پروردگار است.
اميرالمؤمنين عليه‌الصّلاة والسّلام به خاطرِ وضعيّت آن روز جامعه‌ي اسلامي به شهادت رسيد. بعد نوبت امامت به امام حسن عليه‌السّلام رسيد و در همان وضعيت بود كه آن حضرت نتوانست بيش از شش ماه دوام بياورد. تنهاي تنهايش گذاشتند. امام حسن مجتبي عليه‌السّلام مي‌دانست كه اگر با همان عدّه‌ي معدود اصحاب و ياران خود با معاويه بجنگد و به شهادت برسد، انحطاط اخلاقي زيادي كه بر خواص جامعه‌ي اسلامي حاكم بود، نخواهد گذاشت كه دنبال خون او را بگيرند!

تبليغات، پول و زرنگيهاي معاويه، همه را تصرّف خواهد كرد و بعد از گذشت يكي دو سال، مردم خواهند گفت امام حسن عليه‌السّلام بيهوده در مقابل معاويه قد علم كرد. لذا، با همه‌ي سختيها ساخت و خود را به ميدان شهادت نينداخت؛ زيرا مي‌دانست خونش هدر خواهد شد.


ادامه دارد...
 

Yas_e_shab

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
عبرت های عاشورا

ادامه

اين وقايع، مربوط به روز نهم ذي‌الحجّه است. كاري كه ابن زياد كرد اين بود كه عده‌اي از خواص را وارد دسته‌هاي مردم كرد تا آنها را بترسانند. خواص هم در بين مردم مي‌گشتند و مي‌گفتند با چه كسي سر جنگ داريد؟! چرا مي‌جنگيد؟! اگر مي‌خواهيد در امان باشيد، به خانه‌هايتان برگرديد.

اينها بني‌اميه‌اند. پول و شمشير و تازيانه دارند. چنان مردم را ترساندند و از گرد مسلم پراكندند كه آن حضرت به وقت نماز عشا هيچ كس را همراه نداشت؛ هيچ‌كس!

آن گاه ابن زياد به مسجد كوفه رفت و اعلان عمومي كرد كه همه بايد به مسجد بيايند و نماز عشايشان را به امامت من بخوانند!

تاريخ مي‌نويسد: مسجد كوفه مملو از جمعيتي شد كه پشت سر ابن زياد به نماز عشاء ايستاده بودند. چرا چنين شد؟ بنده كه نگاه مي‌كنم، مي‌بينم خواصِ طرفدارِ حق مقصرند و بعضي‌شان در نهايت بدي عمل كردند.

مثل چه كسي؟ مثل شريح قاضي. شريح قاضي كه جزو بني‌اميّه نبود! كسي بود كه مي‌فهميد حق با كيست. مي‌فهميد كه اوضاع از چه قرار است. وقتي هاني بن عروه را با سر و روي مجروح به زندان افكندند، سربازان و افراد قبيله‌ي او اطراف قصر عبيداللَّه زياد را به كنترل خود درآوردند.

ابن زياد ترسيد. آنها مي‌گفتند: شما هاني را كشته‌ايد. ابن زياد به شريح قاضي گفت: برو ببين اگر هاني زنده است، به مردمش خبر بده. شريح ديد هاني بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هاني به شريح افتاد، فرياد برآورد: اي مسلمانان! اين چه وضعي است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نيامدند؟! چرا نمي‌آيند مرا از اين‌جا نجات دهند؟! مگر مرده‌اند؟! شريح قاضي گفت: مي‌خواستم حرفهاي هاني را به كساني كه دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعكس كنم. اما افسوس كه جاسوس عبيداللَّه آن‌جا حضور داشت و جرأت نكردم!

جرأت نكردم يعني چه؟ يعني همين كه ما مي‌گوييم ترجيح دنيا بر دين! شايد اگر شريح همين يك كار را انجام مي‌داد، تاريخ عوض مي‌شد. اگر شريح به مردم مي‌گفت كه هاني زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبيداللَّه قصد دارد او را بكشد، با توجّه به اين‌كه عبيداللَّه هنوز قدرت نگرفته بود، آنها مي‌ريختند و هاني را نجات مي‌دادند. با نجات هاني هم قدرت پيدا مي‌كردند، روحيه مي‌يافتند، دارالاماره را محاصره مي‌كردند، عبيداللَّه را مي‌گرفتند؛ يا مي‌كشتند و يا مي‌فرستادند مي‌رفت. آن گاه كوفه از آنِ امام حسين عليه‌السّلام مي‌شد و ديگر واقعه‌ي كربلا اتّفاق نمي‌افتاد!

اگر واقعه‌ي كربلا اتّفاق نمي‌افتاد؛ يعني امام حسين عليه‌السّلام به حكومت مي‌رسيد.

حكومت حسيني، اگر شش ماه هم طول مي‌كشيد براي تاريخ، بركات زيادي داشت. گرچه، بيشتر هم ممكن بود طول بكشد.

ادامه دارد ...
 

Yas_e_shab

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
عبرت های عاشورا

ادامه

يك وقت يك حركت بجا، تاريخ را نجات مي‌دهد و گاهي يك حركت نابجا كه ناشي از ترس و ضعف و دنياطلبي و حرص به زنده ماندن است، تاريخ را در ورطه‌ي گمراهي مي‌کشاند.

اي شريح قاضي! چرا وقتي كه ديدي هاني در آن وضعيت است، شهادت حق ندادي؟! عيب و نقصِ خواصِ ترجيح دهنده‌ي دنيا بر دين، همين است.

به داخل شهر كوفه برگرديم: وقتي كه عبيداللَّه بن زياد به رؤساي قبايل كوفه گفت برويد و مردم را از دور مسلم پراكنده كنيد وگرنه پدرتان را در مي‌آورم چرا امر او را اطاعت كردند؟! رؤساي قبايل كه همه‌شان اموي نبودند و از شام نيامده بودند! بعضي از آنها جزو نويسندگان نامه به امام حسين عليه‌السّلام بودند.

شَبَثْ بن ربْعي يكي از آنها بود كه به امام حسين عليه‌السّلام نامه نوشت و او را به كوفه دعوت كرد. همو، جزو كساني است كه وقتي عبيداللَّه گفت برويد مردم را از دور مسلم متفرّق كنيد قدم پيش گذاشت و به تهديد و تطميع و ترساندن اهالي كوفه پرداخت!

چرا چنين كاري كردند؟! اگر امثال شَبَثْ بن ربْعي در يك لحظه‌ي حسّاس، به جاي اين‌كه از ابن زياد بترسند، از خدا مي‌ترسيدند، تاريخ عوض مي‌شد. گيرم كه عوام متفرّق شدند؛

چرا خواصِ مؤمني كه دوْر مسلم بودند، از او دست كشيدند؟ بين اينها افرادي خوب و حسابي بودند كه بعضيشان بعداً در كربلا شهيد شدند؛ اما اين‌جا، اشتباه كردند.

البته آنهايي كه در كربلا شهيد شدند، كفّاره‌ي اشتباهشان داده شد. درباره‌ي آنها بحثي نيست و اسمشان را هم نمي‌آوريم.

اما كساني از خواص، به كربلا هم نرفتند. نتوانستند بروند؛ توفيق پيدا نكردند و البته، بعد مجبور شدند جزو توّابين شوند. چه فايده؟! وقتي امام حسين عليه‌السّلام كشته شد؛ وقتي فرزند پيغمبر از دست رفت؛ وقتي فاجعه اتّفاق افتاد؛ وقتي حركت تاريخ به سمت سراشيب آغاز شد، ديگرچه فايده؟! لذاست كه در تاريخ، عدّه‌ي توّابين، چند برابر عدّه‌ي شهداي كربلاست.

شهداي كربلا همه در يك روز كشته شدند؛ توّابين نيز همه در يك روز كشته شدند. اما اثري كه توّابين در تاريخ گذاشتند، يك هزارم اثري كه شهداي كربلا گذاشتند، نيست! به‌خاطر اين‌كه در وقت خود نيامدند. كار را در لحظه‌ي خود انجام ندادند. دير تصميم گرفتند و دير تشخيص دادند.

ادامه دارد ...
 

Yas_e_shab

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
چرا مسلم بن عقيل را با اين‌كه مي‌دانستيد نماينده‌ي امام است، تنها گذاشتيد؟! آمده بود و با او بيعت هم كرده بوديد. قبولش هم داشتيد. به عوام كاري ندارم. خواص را مي‌گويم. چرا هنگام عصر و سرِ شب كه شد، مسلم را تنها گذاشتيد تا به خانه‌ي طوعه پناه ببرد؟!

اگر خواص، مسلم را تنها نمي‌گذاشتند و مثلاً، عدّه به صد نفر مي‌رسيد، آن صد نفر دور مسلم را مي‌گرفتند. خانه‌ي يكي‌شان را مقرّ فرماندهي مي‌كردند. مي‌ايستادند و دفاع مي‌كردند. مسلم، تنها هم كه بود، وقتي خواستند دستگيرش كنند، ساعتها طول كشيد. سربازان ابن زياد، چندين بار حمله كردند؛ مسلم به تنهايي همه را پس زد. اگر صد نفر مردم با او بودند، مگر مي‌توانستند دستگيرش كنند؟! باز مردم دورشان جمع مي‌شدند.

پس، خواص در اين مرحله، كوتاهي كردند كه دوْر مسلم را نگرفتند.

ببينيد! از هر طرف حركت مي‌كنيم، به خواص مي‌رسيم. تصميم‌گيري خواص در وقت لازم, تشخيص خواص در وقت لازم، گذشت خواص از دنيا در لحظه‌ي لازم، اقدام خواص براي خدا در لحظه‌ي لازم.

اينهاست كه تاريخ و ارزشها را نجات مي‌دهد و حفظ مي‌كند! در لحظه‌ي لازم، بايد حركت لازم را انجام داد. اگر تأمّل كرديد و وقت گذشت، ديگر فايده ندارد.

در الجزاير، جبهه‌ي اسلامي آن كشور برنده‌ي انتخابات شده بود؛ ولي با تحريك امريكا و ديگران، حكومت نظامي بر سرِ كار آمد. روز اوّلي كه حكومت نظامي در آن‌جا شكل گرفت، از قدرتي برخوردار نبود. اگر آن روز - بنده، پيغام هم برايشان فرستاده بودم - و در آن ساعات اوّليه‌ي حكومت نظامي، مسؤولين جبهه‌ي اسلامي، مردم را به خيابانها كشانده بودند، قدرت نظامي كاري نمي‌توانست بكند، و از بين مي‌رفت.

نتيجه اين‌كه امروز در الجزاير حكومت اسلامي بر سرِ كار بود. اما اقدامي نكردند. در وقت خودش بايستي تصميم مي‌گرفتند، نگرفتند. عدّه‌اي ترسيدند، عدّه‌اي ضعف پيدا كردند، عدّه‌اي اختلال كردند، و عدّه‌اي بر سر كسب رياست، با هم نزاع كردند.
در عصرِ روزِ هجدهم بهمن ماه سال 57، در تهران حكومت نظامي اعلام شد. امام به مردم فرمود به خيابانها بريزيد. اگر امام در آن لحظه چنين تصميمي نمي‌گرفت، امروز محمّدرضا در اين مملكت بر سرِ كار بود. يعني اگر با حكومت نظامي ظاهر مي‌شدند، و مردم در خانه‌هايشان مي‌ماندند، اوّل امام و ساكنان مدرسه‌ي رفاه و بعد اهالي بقيه‌ي مناطق را قتل عام و نابود مي‌كردند. پانصدهزار نفر را در تهران مي‌كشتند و قضيه تمام مي‌شد. چنان كه در اندونزي يك ميليون نفر را كشتند و تمام شد. امروز هم آن آقا بر سرِ كار است و شخصيت خيلي هم آبرومند و محترمي است! آب هم از آب تكان نخورد! اما امام، در لحظه‌ي لازم تصميم لازم را گرفت.

اگر خواص امري را كه تشخيص دادند به موقع و بدون فوت وقت عمل كنند، تاريخ نجات پيدا مي‌كند و ديگر حسين‌بن‌علي‌ها به كربلاها كشانده نمي‌شوند. اگر خواص بد فهميدند، دير فهميدند، فهميدند اما با هم اختلاف كردند؛ كربلاها در تاريخ تكرار خواهد شد.


ادامه دارد ...
 
بالا