انباردار جدید لشکر گفت : یه بسیجی اینجاست که عوض ده تا کارگر کار می کنه ، میشه این نیرو رو بدی به من ؟
بهش گفتم : کو ؟ کجاست ؟
گفت : همون که داره گونی ها رو دوتا دوتا می بره تو انبار نگاه کردم ببینم کیه گونی ها جلوی صورتش بود و چهره اش دیده نمی شد رفتم نزدیک تر ، نیم رخش رو که دیدم خشکم زده فرمانده ی لشکر عملیاتی بود تا من رو دید ، با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگم دل توی دلم نبود اما دستور بالاترین مقام بود گونی ها که تموم شد ، گفتند بریم رفتیم و کسی نفهمید کارگر خوب همون , مهدی باکری فرمانده ۴ لشکر عملیاتی جنوب است...
می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…
… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.