ده خاطره از ده مادر شهید

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

img7.irna.ir_1392_13920919_80944131_80944131_5297219.jpg

1) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»


bd_jolfa.com_wp_content_uploads_2013_08_images_21.jpg

2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم ،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم .زود شماره را گرفتم .تانگاه کردم ،دلم هری ریخت .گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر .شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه .»
گفتم :« راستش رو بگید .خودم می دونم بچه ام طوریش شده . هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»

media3.afsaran.ir_siShgbmg_535.jpg

3) کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.» خندیدم .
گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته .» صداش می لرزید.



media.afsaran.ir_si6iz8_500.jpg

4)صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر . به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم .همین رو به ما داده اند .»گشتم آبدار خانه را پیدا کردم .در را باز کردم ،دیدم دارند صبحانه می خورند.نان داغ توی سفره شان بود .دادم بلندشد.گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم ،بردم برای مجروح ها.

media.jamnews.ir_Larg1_1392_01_16_IMG02395554.jpg

5)بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده»

www.shiaupload.ir_images_62312340931934264184.jpg

6)به راننده ی آمبولانس سپرده بود «اگه شهید شدم ،حتما باید جنازه م رو به مادرم برسونی.یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه .دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه.»

www.shiaupload.ir_images_16413178661743340286.jpg

7)پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی به ش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه ،صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم.

www.mashreghnews.ir_files_fa_news_1392_1_11_298512_546.jpg

8) همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.

1380995584445037_large.jpg

9) اخبار جنگ را که تلویزیون می دیدم،ازخودم خجالت می کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن ها هم از خدا خواسته ،هر چهار تا با هم رفتند.


cdn.donbaler.com_1_1345918217455364_orig.jpg

10)بعد از چند وقت آمده بود خانه .مثل پروانه دورش می گشتم.شام که خوردیم ،خودم رختخوابش را انداختم .خیلی خسته بود . صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»

 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

nmedia_afs_cdn_ir_v1_image_7I_YlB0QIBWEATJabcECmk1BQm3luyek70NXO8X2OdK7WZPCwOQqog_s_w498__.jpg
مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟.
مادر می‌گوید:«چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.».
پسر می‌گوید:«نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!»
بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. پسر دیگرش این‌ را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. قرار گذاشته می‌شود. حضرت آیت‌ الله نزد مادر شهید می‌روند. قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه.
میفرمایند:«قرآن خودت رو بردار و بخوان!».
مادر شهید شروع می‌کند به خواندن؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند:«جاهایی که نمی‌توانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».
 

ایرانی اسلامی

کاربر حرفه ای
"کاربر *ویژه*"
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا صاحب الزمان(ع)
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته


سلام برادر ... خیلی عالی بود ... ممنون ... اجرت با خدا و شهدا ... این یکی اخری خیلی شبیه داستان مرحوم کاظم ساروجی بود ... دستت درد نکنه
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
این شهید هم همیشه برایم جذاب بوده… با این آمادگی، ببینی چند تا بعثی رو به درک فرستاده تا شهید بشه!
یک روز مادرش به من گفت: «محمدعلی عکسی نداره، مگر اینکه یه جای عکس، پیکانش معلوم باشه!! روزی ۲ بار ماشیش رو می شست!!
شاید باورت نشه، اما هر وقت به خوابم میاد، با پیکانش میاد!!خیلی ماشینش رو دوست داشت.
با این همه وقتی داشت می رفت منطقه، ماشینش رو فروخت، پولش رو داد به من و گفت؛ شاید لازمت بشه مادر…».
شهید «محمدعلی همتی فر» با ۲۰ سال سن از جمله شهدای ۱۰ اردیبهشت ۶۱ ی قطعه ۲۶ است. روحش شاد. یعنی شادتر از این؟!

IMG_2454-300x217.jpg

[URL='http://www.ghadiany.ir/author/%d8%ad%d8%b3%db%8c%d9%86-%d9%82%d8%af%db%8c%d8%a7%']حسین قدیانیhttp://www.ghadiany.ir/1392/18542[/URL]​
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
آخرین خداحافظی

هوای نیمه بهاری اسفندماه 60 و تصمیمی که در او به دل کندن بود ، بابا را بی تاب نشان می داد. چند ساعتی از ناهار نگذشته بود که صدا زد:

- بابا! ساروغ را بردار تا به حمام برویم.

او می دانست که این اخرین حمام او با من است ولی من نمی فهمیدم. با نارحتی تو دلم گفتم:

- آخ !! دوباره حمام!!

حمام رفتن اون هم هفته ای 3 بار برای کودک 9 ساله ، گاه و بیگاه و بالاجبار، دلچسب نبود. مخصوصا اینکه بعضی صبح ها که هنوز نوری کم سو در حال شکافتن شب هست، مجبور باشی از خواب صبحت بزنی. با دست کرخ و سرد، سارغ را نیمه بیدار و نیمه خواب تو انگشتات قلاب کنی و توی تاریکی ، در آن هوای سرد، پای بدون جوراب را داخل چکمه پلاستیکی سبز رنگ فروکنی و تلو تلو خوران راه خانه تا حمام را گز کنی...

نمی دانم پدر چه اصراری داشت این سریال را برای زهر مار کردن خواب صبحگاهی من تکرار کند. داخل حمام منتظر می ماندم تا بعد از دوش، نماز صبح اش را بخواند. بعد روی سرم آب می ریخت و تنم را کیسه می کشید. لیفی که صابون گلنار به آن چسبیده بود را خیس می کرد و کف می آورد و به تنم می کشید.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
نوبت اون که می شد با اینکه تن پر مویش کیسه خور نبود، مجبور بودم دستای کوچکم را داخل اون کیسه گشاد بزارم و پشت او را کیسه بکشم. کیسه هم وقتی به این موها برخورد می کرد تریکی سر می خورد و این چانه ام بود که با شانه اش مماس می شد.

بعضی صبح ها که از بلندشدن خواب صبحگاهی عبوس بودم.، من را " آقا رضی " صدا می زد. سعی داشت با این حرفها دیوار اخم های من را بشکند و دلم را بدست بیاورد. اصلا عادتش بود که هر از گاهی من را به اسم یک شخصیت معروفی صدا بزند. این اواخر هم بخاطر "شریف رضی" نویسنده نهج البلاغه ای که از شهید صلبی هدیه گرفته بود، من را "آقا رضی" صدا می زد. من هم می شدم فواره شادی...

در آخرین حمام ، کمک کرد لباس هایم را بپوشم. اون هم لباس پوشید. یک 5 زاری به حمامی داد و به سمت خانه راه افتادیم.

آفتاب اواخر اسفند داشت آخرین زورهایش را می زد. نرسیده به خانه، کنار تزریقاتی حاج غلام روشنی ، مشهدی سبزعلی ایستاده بود. مش سبزعلی با قد کشیده و بلندش تا پدر را دید خندید. اون ها هروقت همدیگر را می دیدند با هم شوخی و بگو و بخند داشتند. این دفعه هم دندانهای هر دو به خنده باز شد. پدر او را به چای عصرانه دعوت کرد.

خانه ی ما دو اتاق داشت و یک ایوان.. در ایوان سفره به انتظار آخرین چای پدر با خانواده پهن شده بود. سماور نفتی مثل دل عاشق می جوشید. استکانها مثل بچه های منظم کلاس اول به ترتیب چیده شده بودند. مادرم سینی بدست آماده آخرین پذیرائی بود. اول استکانها را با آب گرم شست و بعد چای را در استکان می ریخت.

مش سبزعلی مثل همه پیرمردها عادت داشت اول نان را داخل استکان چای فروکند وسپس حبه ای قند در دهانش بیندازد و نعلبکی چای را بالا بکشد. در ضمن چای خوردن ، اون دو نفر چیزهایی بهم می گفتند و می خندیدند. من که چیزی نمی فهمیدم ولی با دیدن دندان های مصنوعی و لثه زردرنگ مش سبزعلی که هی به خنده باز و بسته می شد ، خنده ام می گرفت.

چای سوم را که خورد احساس کرد باید خانواده را تنها بگذارد. هیکل بلندش با کلاه ازبکی و صورت استخوانی و ریش تُنُک، او را با ابهت نشان میداد. قد بلندش را راست کرد و خداحافظی کرد و رفت.

ما ماندیم و پدر و موقعیتی که پدید آمده بود تا خداحافظی کند. معلوم بود صورت پدر از خجلت آتی کارهای نکرده برای بچه هایش سرخِ سرخِ سرخ بود. نفس هایش را می توانستیم بشماریم. چشمان سبزش را با تانّی و آرامش به ما می دوخت و دوست نداشت زل زدن را رها کند. فاطمه را می بوسید و دخترانش را در آغوش می گرفت. سمیه و زهرا را بر پشت خود سواری می داد. آن ها بی خبر از سرنوشتی که برای آن ها رقم خواهد خورد در شادی کودکانه خود دست و پا می زدند. اما شادی ها زودگذر بود و غیر از خود او کسی این را نمی دانست. سفارش عمو و عمه را می کرد. جشن آخرین ساعات حضورش مثل آتش روبه خاموشی پرهیجان تر و پرسروصدا تر شده بود. همه جا ههمهمه بود و خنده و شادی آخرین.... همهمه بچه ها و پدر تمام نشده بود که صدای تِق تِق درب آهنی حیاط بلند شد. علی پاسندی با صدای بلند و ته لهجه همیشه شوخش صدا زد:

- آهای علی! پس کی آماده ی رفتن می شوی؟ من آمدم ها!!

مثل همه پسرهای مودب و وظیفه شناس که فقط موقع درباز کردن مردِ خانه لقب می گیرند فورا پاشدم و در را باز کردم.تردید داشتم دستم را به سلام دراز کنم. آخه یک خورده حسابی با هم داشتیم. ولی وقتی خودش دستش را دراز کرد تردیدم برطرف شد. قدش را کوتاه کرد و صورت نرم و لطیفش با اون ریش یک دست سیاه و نرمش را روی صورتم گذاشت. حس کردم صورتم به مخمل نرم برخورد کرده است. صدایش را جدی کرد و با لحنی طلبکارانه گفت:

- دیگه که به من "علی کاکا" نمی گوئی؟
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
همیشه از او فرار می کردم تا این اشتباهم را به روم نیاورد. خودم را جمع کردم و با صدائی که کمی اعتماد به نفس داشت گفتم:

- فقط اون یک بار بهت علی کاکا گفتم.. دیگه هم نمی گویم..

دستی به سرم کشید. دست هایش مثل تبسم جذاب روی سرم آمد و شد کرد. همه می دانستند عملیاتی در پیش است. علی پاسندی و پدرم بدنبال شرکت در عملیات بودند. آنها می خواستند به رفیق سومشان یعنی محمد روشنی ملحق شوند. محمد روشنی که زودتر از آنها به جبهه رفته بود، ماموریت داشت موقع فرارسیدن عملیات رفقایش را باخبر کند. با خانمش تماس داشت و او هم با اکراه پیام شوهرش را به دوستانش رسانده بود و گفت عملیات بزرگی در راه است. من اما اصلا به این فکر نمی کردم که یا نمی خواستم فکر کنم که هر کس به جبهه می رود حتما باید شهید شود....

پدردر اتاق نشیمن با مادر و خواهرهایم خداحافظی کرد. من هم روی ایوان ایستاده بودم. پشت درب حیات هم علی پاسندی در حال خداحافظی با اهالی محل و اقوامش بود. دوباره با صدای بلندو شوخ طبعی همیشگی اش صدا زد:

- آهای علی! بیادیگه! وداع امام حسین با اهل خیام نیست که؟

صدایش که بلند شد ما همدیگر را نگاه کردیم. گوئی داشتیم زیر لب می گفتیم انگار شش ماهه بدنیا آمده است. معلوم بود مرد 36 ساله روی زمین سیر نمی کرد. مستِ مستِ مست بود. فکر میکرد با همین پاهایش در حال پرواز به سوی معشوق است که این قدر عجله داشت و اگر نمی رفت جا می ماند. شاید مست دعای مادرش بود که خیالش را راحتِ راحت کرده بود. مادرش با رضایت قلبی شهادت فرزند محبوبش را از خدا خواسته بود. دیگران را سفارش می کرد پیشانی اش را ببوسند. تیر شهادت در آنجا فرود می آید و عجبا نیز که چنین شد.

بابا هم دلش را از 6 بچه قد و نیم قدش، یواش یواش می کند. چمدان وداعش را می بست و با غسل تقربی که داشت اشک های شوق آفرین شهادت روح و نگاههای با تانّی او را عطرآگین کرده بود. زن باردار و فرزندانش را به امیدی که در او بازگشت نبود، وامی نهاد. از همه خداحافظی کرد.

من هم نوجوانی ریزاندام بودم و در چشم بابا عزیز.... به خاطر شیرین زبانی و سوالهای از سن بزرگتر ، خودم را بالغ و فهمیده نشان می دادم. بهمین خاطر مرا بیشتر از دیگران در آغوش خود فشرد. صورتم را بوسید . ریش های بور و کمی زبرش، صورت شاداب و تازه از حمام رفته ام را قرمز کرده بود. همانطور که صورتش روی صورتم بود در گوشم نجوا کرد: بابا قرآن بخوان... با با نماز بخوان....

دور از چشم او آستین ها را بالا بردم و صورتم را که خیسِ بوسه ی او بود پاک کردم. همیشه هر وقت مرا می بوسید صورتم خیس می شد. به سمت درب حیات رفت. من که گوئی در گوشم ترجمه ی آواز وداع پرستور در پایان تابستان را می شنیدم با چشمان به حسرت نشسته ام او را بدرقه می کردم. ولی او برگشت. انگار گم شده ای داشت. دوباره مرا در آغوش خود گرفت. اندام کوچکم در آغوش امن و گوشت آلودش احساس شادی و آرامش کرده بود. دوباره مرا بوسید و در گوش من نجوا کرد: بابا قرآن بخوان..بابا نماز بخوان....

دوباره به سمت درب حیاط رفت. بین درب حیاط و ایوان خانه ، تردید حسین بن علی بین خیام و میدان می آمد و می رفت. من هم تعجب آمیز شاهد این آمدن و وانهادن بودم. واقعا نمی فهمیدم چه حالی دارد. گوئی یک نوع اشتیاق به رفتن در او و نگاههای ملتمسانه ماندن در ما ، او را آزار میداد. دوباره بوسه بود و رطوبت بوسه ی بابا و خشک کردن صورت با آستین دست راست...

این حرکت دوبار دیگر نیز تکرار شد. همان بوسه ها و همان سفارش ها.. معلوم بود که نه زمینی داشت و نه ملک و مغازه ای تا مرا به آنها وصیت و سفارش کند. جز مهربانی و بوسیدن و قرآن و نماز که عاشقانه دوستشان داشت دارائی دیگری نداشت که به من بدهد.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
صدای علی پاسندی با صلابت بیشتری بلند تر شد.

- چندبار پسرت را می بوسی؟

اما این بار خودش داخل حیاط آمد و سرم را در آغوش گرفت و بوسه ای بر انتهای فرق سرم زد. احساس خوشایندی به من دست داد.

آخرین نگاهها بین من و بابا ردّ و بدل شد. چشمهایش مرکز هسته ی آهن ربا بود. مغناطیس عجیبی در نگاه سبزش نهفته بود که مرا کنترل می کرد. می توانستی بارش حیا و طنطنه ی صدای سکوت را در آن چشمان بشنوی . یا اینکه در آن لحظات تفسیر سوره الرحمن را بخوانی . تمام تردیدهایش را در خانه جا گذاشت. خنده ای زد و آخرین بوسه اش را بر گونه و پیشانی من زد و چندباره سفارش دوگانه اش را در گوش من نجوا کرد. باز من بودم و آستین دست راستم که به پاک کردن گونه هایم بلند می شد.....

.........................

خنکای آن بوسه ها را بعد از 33 سال همچنان بر گونه هایم حس می کنم. با آن انرژی می گیرم ، زندگی می کنم، می خوابم، بیدار می شوم و شاید می نویسم. حتی برخی مواقع ناخودآگاه یا حتی عامدانه آستین دست راستم را روی صورتم می کشم، شاید بوسه ای خیالی آن را تَرکرده باشد.

در اردیبهشت همان سال ، 2 ماه بعد از غیبت اش، بوی نبودش، دل و روح مرا منقبض کرد. فکر نبودن او مغزم را مچاله میکرد. نیامدن ابدی اش مرا در فکرهای عمیق فرو می برد. موسیقی خاموش بی پدری در سکوت تنهائی من جَوَلان می داد. تار شکسته خاطراتش روحم را آزار می داد. خیال بچه گانه آمدن هایش در صبح های فرداها، فشارش را بر حنجره و پیشانی من وارد می کرد. 2 ماه باید صبر می کردم تا بغض من رها شود. 2 ماه زمان می خواست تا آن خنکای بوسه ها، جایش را به حرارت جوشش اولین اشکی می داد که تازه به خود آمده بود که او به ابدیت پیوسته است. در هِق هِق اولین گریه ام به یاد چشمهای گیرایش افتادم. چشمهای سبز دریائی اش. ریش های بور و پیشانی جدی اش. دوست داشتم و دوست داشتم دوباره صورتم را بنوازد و من باشم و آستین و صورت قرمز و......

ازhttp://miandareh.persianblog.ir/
 
بالا