بازی روزگار (دکتر حسابي)

  • نویسنده موضوع Z!MA
  • تاریخ شروع

Z!MA

کاربر تازه وارد
"منجی دوازدهمی"
بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمی شود. بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست! انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است ، دلی که میخندد و آشکار است. همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد . عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی. دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. ‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
.




دکتر میگوید.
دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود.

من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند.

از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند.

نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی می شد که در آن آزمایشگاه به من داده بودند. این میز کشوی کوچکی داشت.

از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است!

فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم. چک را به او دادم و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است. ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده و در کشوی میز من جا مانده است. و اضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشود.

پروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت: این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید. آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند.

توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده ای چنین پاسخ داد: "بله، حق با شماست. ولی باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد نیست."

"این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته ای ساده که متاسفانه ما در کشورمان نسبت به آن بی توجه هستیم."





.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
www.patoghkade.com_wp_content_uploads_2013_02_n00001112_b2.jpg
یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کار بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار
جذابی کنارم آمد و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟

من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم. برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلزهای معمولی خلاص می شدم و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می آوردم؛ البته این یک آرزوست.

او به محض شنیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمی گویید؟

گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنز و میله آهنی تجربیاتی داشته ام. ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که دستیابی به خواسته ام غیر ممکن است.

پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده ای کرد و اشاره کرد که همراه او بروم.

با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد و رفت.

من که هنوز باورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم.

در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی، روی جعبه قرار داشت که نوشته بود امیدوارم این شمش طلا، به طول 25 سانتی متر و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما بدست دهد.

با ناباوری ولی اشتیاق و امید به آینده ای روشن کارم را شروع کردم. شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا بهترین نتایج را بدست آورم.

حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده ای شده بود.

بعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلای خرده شده و تکه تکه را که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک
جعبه روی میز خانم تلفنچی گذاشتم.

به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت و با لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را بدست آوردید؟

فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم. زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، و در جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است.

خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیشتری زد و به من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است. مسئولیت پس دادن این شمش با من است.

وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می آمدم، به این مهم رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر و احترام کارکنان مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که شما تلفنچی باشید یا استاد.

چون تمام مجموعه آن مراکز در کشورهای پیشرفته دارای احترام هستند و بسیار طبیعی است که وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی در پی نخواهد داشت.



منبع: كتاب استاد عشق تالیف ایرج حسابی
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"



حالا چه میگویید اگر مرگ ما به خاطر زندگی باشد؟

ما فرد خود را مهم میدانیم
و به همین دلیل مرگ برای ما دردناک است.
در حالی که ما سلولهایی موقت در بدن زندگی هستیم.
همچنانکه سلولهای تن ما میمیرند و پیکر ما را ترک میکنند تا فضا را برای سلولهای تازه تر باز کنند، همین اتفاق در سطح کلان هم برای زندگی و حیات روی میدهد.

ما می میریم و از میان میرویم تا زندگی زنده بماند و پیش از مرگ، نشاط و زندگی را به موجودات دیگری می بخشیم که پس از ما، زندگی را زنده نگه خواهند داشت.
شاید یکی از کارکردهای فلسفه این باشد که به ما بیاموزد، مرگ فقط برای اجزا است و اگر چه ما به عنوان اجزا میمیریم، اما حیات کل، مرگی ندارد و ادامه می یابد.

سه هزار سال پیش، به خاطر مردی رسید که انسان میتواند پرواز کند و بالهایی برای خود ساخت.
پسر او ایکاروس، به بالهای پدرش اعتماد کرد و تلاش کرد با آنها پرواز کند. ولی به دریا افتاد. انسان مرد. اما زندگی گستاخانه به رویای خود ادامه داد.

پس از سی نسل، لئوناردو داوینچی آمد و در میان طرحها و رسمهای خود، نقشه محاسبات خود را برای یک ماشین پرواز کشید و در کنار صفحه، علامتی گذاشت که هنوز مانند زنگ در گوش ما صدا میکند: «اینجا باید بال گذاشته شود».

لئوناردو موفق نشد و مرد.

ولی زندگی به این رویا ادامه داد. نسلها گذشت و مردم گفتند که انسان نباید پرواز کند.
چون خدا نخواسته است. اما سرانجام مردم پرواز کردند. زندگی همان چیزی است که سه هزار سال صبر میکند اما سر فرود نمی آورد. فرد شکست میخورد اما زندگی پیروز میشود.

فرد میمیرد اما زندگی بدون آنکه خسته شود به راه خود ادامه میدهد.

به حیرت می افتد.

به شوق می آید.

نقشه میکشد.

میکوشد.

بالا میرود.

و دوباره هوس و شوق دیگری را تجربه میکند.

اینجا پیرمردی است که در بستر مرگ آرمیده است. دوستانش به دورش جمع شده اند و در کارش فرو مانده اند. خویشاوندانش گریه میکنند. چه منظره وحشتناکی! بدنی سست و از کار مانده. دهانی بی دندان و چهره ای بی خون. زبانی بی حرکت و چشمانی بی نور.

او جوانی بوده که هزار امید و تلاش داشته است. او پس از آن همه درد و رنج به اینجا رسیده. بازویی که هزار ضربه زده و در هزار رقابت شرکت کرده. آن همه دانش و حکمت بر این بستر افتاده. هفتاد سال طول کشیده تا از حیوانیت به آدمی رسیده و توانسته حقیقت را بجوید و زیبایی را بیافریند.
 
آخرین ویرایش:

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
ولی اکنون مرگ بر بالای سرش ایستاده و در کامش زهر میریزد. مغزش میترکد و نفسش بند می آید. مرگ پیروز می شود.

در بیرون، بر روی آلاچیق های سبز، مرغان چهچهه می زنند. خروس آواز میخواند. جوانه ها میرویند. شاخه ها سر بر می آورند. کودکان بی توجه به مرگ، میخندند و شادی میکنند. در زیر سایه درختان، دو دلداده راه می روند و خیال میکنند کسی آنها را نمی بیند. سخنان آهسته آنها با صدای مرغان در هم می آمیزد. دستها و لبهای آنها یکدیگر را میسایند و …

زندگی پیروز میشود.


ویل دورانت
 
بالا