عشق مرده

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
عشق مرده

و ندر این راه دراز


می چکد بر رخ من

اشک نیاز

می دود در رگ من زهر مَلال

منم امروز و همان راه دراز

منم اکنون و همان دشت خموش

منم و آن زهرمَلال

منم و آن اشک نیاز

بینم از دور در آن خلوت سرد

در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی

ایستاده است کسی

روح آواره کیست؟

پای آن سنگ کبود

که در این تنگ غروب

پر زنان آمده از ابر فرود

میتپد سینه ام از وحشت مرگ

می رود روحم از آن سایه ی دور

میشکافد دلم از زهر سکوت

مانده ام خیره به راه

نه پای گریز

نه مرا تاب نگاه

شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش

سرو نازی است

که شاداب تر از صبح بهار

قد برافراشته از سینه دشت

سر خوش از باد تنهایی خویش

شاید این شاهد غمگین غروب

چشم در راه من است

شاید این صحرای عدم

با عشق یک سخن است

من در این اندیشه

که این سرو بلند

و این همه تازگی و شادابی

در بیابانی دور

که نروید جز خار

که نتوفد جز باد

که نخندید جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

غرق در ظلمت این راز

شگفتم ناگاه

خنده ای می رسد از سنگ به گوش

سایه ای می شود از سرو جدا

در گذرگاه غروب

در غم آویز افق

لحظه ای چند به هم می نگریم

سایه ای می خندد و می بینم

و این چه عشقی است بزرگ

که پس از مرگ نگیرد آرام

تن بی جان تو

در سینه خاک

به نهالی که در این غمکده تنها مانده

باز جان می بخشد

قطره خونی که به جای مانده در آن پیکر سرد

عاشق را بات و توان می بخشد

شب هم آغوش سکوت

می رسد نرم ز راه

من از آن دشت خموش

باز کرده رو به این شهر پر از جوش و خروش

می روم خوش به سبکبالی باد

همه ذرات وجودم آزاد

همه ذرات وجودم فریاد
 
بالا