قطعه و مفرد
مسافر
پشت سرِ مسافر بايد كه آب ريزند
خون ريختن روا نيست اي صيدِ سر برده
قسمت
از غربت تو كارِ دلم ماتم و غم شد
از كرب و بلا قسمتِ من قامتِ خم شد
طاقت
ميروم چون طاقتي بر من نمانده جانِ من
تا به زيرِ مركب اسبان نبينم جسم تو
تازيانه
چگونه پا نهادهام به كربلا برادرم
ببين چه گونه ميروم به تازيانهي عدو
مسافر
پشت سرِ مسافر بايد كه آب ريزند
خون ريختن روا نيست اي صيدِ سر برده
قسمت
از غربت تو كارِ دلم ماتم و غم شد
از كرب و بلا قسمتِ من قامتِ خم شد
طاقت
ميروم چون طاقتي بر من نمانده جانِ من
تا به زيرِ مركب اسبان نبينم جسم تو
تازيانه
چگونه پا نهادهام به كربلا برادرم
ببين چه گونه ميروم به تازيانهي عدو