گفت وگویی با امام زمان...

قبیله منتظر

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"




کارش که توی شهر تموم می شد آروم و قدم زنون از پیاده رو به طرف خونه راه میفتاد





گرگ های شهر نگاه نمیکردن طرف کی هست و با چه لباسی هست





تا تونستن جلوش شماره پرت کردن و





اونم واسه اینکه از شر گرگ ها خلاص شه شماره ها رو میگرفت و میزاشت توی کیفش





به خونه که رسید یه عالمه شماره جلوی روش دید





دلش لرزید





اشک توی چشاش حلقه زد





یکی یکی شماره ها رو پاره کرد و گریه میکرد و میگفت:





ببین مهدی جان مولای من





این شهر و این زمونه دیگه جای من نیست











هر جمعه ای که می گذرد پیر می شوی





درهر غروب آن تو دلگیر می شوی





می ترسم آقا که بگویی به این گدا





تو باعث این همه تاخیر می شوی





“اللهم عجل لولیک الفرج”








 
بالا