خوب نگاهش کن...دیدی؟اسمش را بلند زمزمه کن...شهید علیرضا حراف...آن کودکش راببین... بیخودی ندای ای وای و آه خدای من سرنده...فقط به جسد علیرضانگاه کن...دیدی خاکسترش را..،آن صورت جوان و زیبایش را...خودت را جای آن کودک بذار برای یک دقیقه وقتی پدر زیبایش را اینگونه میبیند...نه تو اصلا نمیتوانی خودت را جای او بگذاری...هیس...هیچ نگو...حالا ک عکس را دیدی میتوانی به بقیه کارهایت برسی...حالا قبورشهدا را قبرستان فرض کن...شلوارت را تنگ تر بگیر...فحاشی کن...حالا مانتو ات را میتوانی تبدیل به بلوز کنی...راستی رنگ لاک هایت را جیغ تر انتخاب کن تا بیشتر معلوم باشد...دستش را محکم تر بگیر...گریه ی مهدی فاطمه را بیشترش کن...به چادری ها توهین کن...مشروب را دوای بدنت کن...راحت باش...هر کاری دوست داری انجام بده...اما....اما به ولله شهدا یقه ات را خواهند گرفت...این اشک های فرزندانشان خط...و آن بدن های بیجان و غرق خون و سوخته هم نشان...هنوز هم برای جبران دیر نیست...بسم الله
جنازه پسرشونُ که آوردند
چیزی جزء دو سه کیلو استخون نبود
پدر سرشو بالا گرفت و گفت :حاج خانم غصه نخوری ها !!!
دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادِش