حرفهایی با طعم درد

baharealam

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
xlaanefcu7vyy6d8qa28.jpg
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
با هم مشغول گفت و گو بودن...



اولی به دومی گفت: پدرت چیکارست؟



گفت: پدرم مهندسه!



اولی ساکت شد و با غرور و کمی غم گفت: پدر منم شهید شده..



دومی با طعنه لبخندی زد و گفت: پس تو با سهمیه اومدی دانشگاه؟!!!



اولی دلش شکست...با بغض عجیبی گفت: سهمیه مال خودتون ، بابامو پس بدین...:Frown:



siwk9D_535.jpg
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
siTW3mWc_265.jpg


آی قصه قصه قصه

نون و پنیر و پسته
مادری قد خمیده، روی یه قبر نشسته
زل زده به قاب عکس
اشک تو چشاش نشسته
یاد قدیما کرده، یاد همون اتاقک
که شش نفر آدمو توی خودش گذاشته
چه پیر شده ... شکسته ...
دستای لرزونش رو روی لحد گذاشته
آی قصه قصه قصه
ترکش خمپاره و گلوله قناصه
یک پسری که روی، خاکریز ما نشسته
گرفته توی دستش، یک پلاک شکسته
...
آی قصه قصه قصه ...

--
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
19.jpg
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
گفتند شهید گمنامه .پلاک هم نداشت،اصلا هیچ نشونه ای نداشت؛ امیدوار بودم روی زیر پیرهنیش اسمش رو نوشته باشه....

نوشته بود : "اگر برای خداست،بگذار گمنام بمانم"




thumb_HM-2013768177508695311394006286.2075.jpg






آسمان نوشت: دلم تنگه براتون... خیلی تنگ:Frown:
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
sij3fEY_428.jpg


پدرم می دانی
سال و ماهی است که دلتنگ توام
آرزو دارم باز
با تو باشم «بابا»
مادرم می گوید: «پدرت در همه جا همره ماست»


و خودت می دانی
خواب هایم همگی وقف تواند
پس
«تا ابد منتظرم»
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
siQOcZpt_284.jpg
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: راز

راز

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
ghasemiyon08758235.gif

....... وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت.
می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید.
مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).

چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.

در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!

یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.

لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد.
ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!

فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.

عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم.........


.
یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
ای مادر معصومیت و نجابت
ای اسوه استقامت

مادر !
میشه یه نگاهی به دختر گناهکارت بکنی
دلم بدجور هوای نگاه مهربانت را کرده
دلم را دخیل کدام ضریح کنم
دستم را بگیر
دست دلم را بگیر
سخت محتاج نگاه معصوم توام
مادر!
منو دریاب
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

آستیــــــن خالــــــے ات نشــــــان از مردانگــــــے ست
با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم،

هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنوت اینــــــچنینے بخــــــوانم ...
1363551586769270_large.jpg
 
بالا