صد گونه زمين زبان برآورد در پاسخ آنچه آسمان گفت اي عاشق آسمان، قرين شو با آنکه حديث نردبان گفت آنها، نه دلها که گلهاي بينجابتاند که ترا انتظار نميکشند.
و آنها نه سرها، که سنگهاي بيصلابتاند، اگر از شميم فرج، چون گل نشکفند.
مادران، ما را به روزگار غيبتبر زمين نهادند، و در کام ما حلاوت ظهور ريختند. پدران، هر صبح آدينه، دستان دعاي ما را ميان انگشتان اجابتخود ميگرفتند و به کوچهباغهاي نيايش و ندبه ميبردند.
آموزگاران، نخستحرفي که در گوش ما خواندند، دلواژههاي مهر با خورشيد سپهر بود.
روح پدرم شاد که ميگفتبه استاد فرزند مرا هيچ مياموز به جز عشق.
از ياد نميبرم آن روز را که با پدر گفتم: کدامين کوه ميان ما و او غروب افکند؟
پدر گفت: فرزندم! دانستم که بالغ شدهاي، کهه او هيچر کدامين برکه بنشينم تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟
گفت: فرزندم! دانستم که از من ميراث داري، که پدران تو همه برکهنشين، بودند.
گفتم: پدر جان! چرا عصر آدينهها پرواي ما نداري؟ گفت: فرزندم! به خود نيز ندارم. گفتم: مرا مادر چه روزي زاد؟ گفت: جمعه. گفتم: و شما. گفت: جمعه. گفتم: برادران و خواهرانم؟ گفت: جمعه گفتم: چگونه است که ما همه جمعگانيم؟ گفت: در روزگار نامرادي، هر روز جمعه است، که هر روز انتظار بر در دل ميکوبد. پدر، با گوشه جامه سبز دعا، چشمهاي خود را از اشک پيراست و گفت: فرزندم! امروز چه روزي است؟ گفتم: جمعه گفت: تا جمعه موعود، چند آدينه در راه است؟ گفتم: يک يا حسين ديگر. زان شبي که وعده کردي روز وصل روز و شب را ميشمارم روز و شب.
و آنها نه سرها، که سنگهاي بيصلابتاند، اگر از شميم فرج، چون گل نشکفند.
مادران، ما را به روزگار غيبتبر زمين نهادند، و در کام ما حلاوت ظهور ريختند. پدران، هر صبح آدينه، دستان دعاي ما را ميان انگشتان اجابتخود ميگرفتند و به کوچهباغهاي نيايش و ندبه ميبردند.
آموزگاران، نخستحرفي که در گوش ما خواندند، دلواژههاي مهر با خورشيد سپهر بود.
روح پدرم شاد که ميگفتبه استاد فرزند مرا هيچ مياموز به جز عشق.
از ياد نميبرم آن روز را که با پدر گفتم: کدامين کوه ميان ما و او غروب افکند؟
پدر گفت: فرزندم! دانستم که بالغ شدهاي، کهه او هيچر کدامين برکه بنشينم تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟
گفت: فرزندم! دانستم که از من ميراث داري، که پدران تو همه برکهنشين، بودند.
گفتم: پدر جان! چرا عصر آدينهها پرواي ما نداري؟ گفت: فرزندم! به خود نيز ندارم. گفتم: مرا مادر چه روزي زاد؟ گفت: جمعه. گفتم: و شما. گفت: جمعه. گفتم: برادران و خواهرانم؟ گفت: جمعه گفتم: چگونه است که ما همه جمعگانيم؟ گفت: در روزگار نامرادي، هر روز جمعه است، که هر روز انتظار بر در دل ميکوبد. پدر، با گوشه جامه سبز دعا، چشمهاي خود را از اشک پيراست و گفت: فرزندم! امروز چه روزي است؟ گفتم: جمعه گفت: تا جمعه موعود، چند آدينه در راه است؟ گفتم: يک يا حسين ديگر. زان شبي که وعده کردي روز وصل روز و شب را ميشمارم روز و شب.