ندبه های دلتنگی...

entezar

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
21_aftab_2nd.jpg

شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفيق بر نيفراشته است و خورشيد جمالت هنوز ديباي زرين خود را بر زمستان جان ما نگسترده است ، اما مهتاب انتظار در شبهاي غيبت‏سو سو زنان چراغ دلهاي ماست .

نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حديث تو ندبه آدينه‏ها. ديگر از خشم روزگار به مادر نمي‏گريزم و در نامهربانيهاي دوران، پدر را فرياد نمي‏کشم; ديگر رنج‏خار مرا به رنگ گل نمي‏کشاند; ديگر باغ خيالم آبستن غنچه‏هاي آرزو نيستند; ديگر هر کسي را محرم گريستنهاي کودکانه‏ام نمي‏کنم.

حکايت‏حضور، براي من‏يادآور صبحي است که از خواب سياهي برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من هميشه سرماي غم را ميان گرمي دستهاي پدرم گم مي‏کردم. کاشکي کلمات من بي‏صدا بودند; کاشکي نوشتن نمي‏دانستم و فقط با تو حرف مي‏زدم; کاشکي تيغ غيرت، عروس نام تو را از ميان لشکر نامحرمان الفاظ باز مي‏گرفت و در سراپرده دل مي‏نشاند; کاشکي دلدادگان تو مرا هم با خود مي‏بردند; کاشکي من جز هجر و وصال ، غم و شادي نداشتم!

مي‏گويند: چشمهايي هست که تو را مي‏ببنند; دلهايي هست که تو را مي‏پرستند; پاهايي هست که با ياد تو دست افشان‏اند; دستهايي هست که بر مهر تو پاي مي‏فشارند.

مي‏گويند: تو از همه پدرها مهربان‏تري ، مي‏گويند هر اشکي از چشم يتيمي جدا مي‏شود بر دامان مهر تو مي‏ريزد.

مي‏گويند ...مي‏گويند تو نيز گرياني!

اي باغ آرزوهاي من! مرا ببخش که آداب نجوا نمي‏دانم.

مرا ببخش که در پرده خيالم، رشته کلمات، سررشته خود را از کف داده‏اند و نه از اين رشته سر مي‏تابند و نه سررشته را مي‏يابند.

عمري است که اشکهايم را در کوره حسرتها انباشته‏ام و انتظار جمعه‏اي را مي‏کشم که جويبار ظهورت از پشت‏کوه‏هاي غيبت‏سرازير شود، تا آن کوزه و آن حسرتها را به آن دريا بريزم و سبکبار تن خسته‏ام را در زلال آن بشويم.

اي همه آروزهايم!

من اگر مشتي گناه و شقاوتم، دلم را چه مي‏کني؟

با چشمهايم که يک دريا گريسته است چه مي‏کني؟

با سينه‏ام که شرحه شرحه فراق است چه خواهي کرد؟

به ندبه‏هاي من که در هر صبح غيبت، از آسمان دلتنگيهايم فرود آمده‏اند، چگونه خواهي ساخت؟

مي‏دانم که تو نيز با گريه عقد برادري بسته‏اي و حرمت آن را نيکو پاس مي‏داري.

مي‏دانم که تو زبان ندبه را بيشتر از هر زبان ديگري دوست مي‏داري . مي‏دانم که تو جمعه‏ها را خوب مي‏شناسي و هر عصر آدينه خود در گوشه‏اي اشک مي‏ريزي.

اي همه دردهايم! از تو درمان نمي‏خواهم که درد تنها سرمايه من در اين آشفته‏بازار دنياست.

تنها اجابتي که انتظار آن را مي‏کشم جماعت ناله‏هاست; تنها آرزويي که منت‏پذير آنم، خاموشي هر صدايي جز اذان «يا مهدي‏» است .

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟
 
بالا