♦•♦اینو میگن آخوند ♦•♦

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"


خاطره ای از شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
*****
خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به یک روستا در نزدیکی سنندج، دکتر جهاد را به اسارت درآورده اند.صبح اول وقت راه افتادیم.

"مصطفی ردانی پور" عمامه به سر،اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ به دور کمر،قوت قلب همه بود.
پیش مرگ های کُرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند،چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند.




%D8%A2%D8%AE%D9%88%D9%86%D8%AF.jpg


هیچکدام باور نمی کردند او هم مثل بقیه اهل رزم و درگیری باشد.

متاسفانه همان صبح،ضد انقلاب،دکتر جهاد را به شهادت رسانده بود، اما درگیری ها تا عصر ادامه داشت.

وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت شیخ مصطفی ول کن او نبودند.


یکی از آن ها، طوری که همه بشنوند گفت:" اینو میگن آخوند، اینو میگن آخوند!"

مصطفی که می خندید دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت:"اینو میگن سبیل.اینو میگن سبیل!".
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ

خاطره ای از شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور/ بوی باران، ص12​
 

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"


خاطره ای از شهیدمصطفی ردانی پور
****

گفتم با فرماندتون کار دارم

گفت الان ساعت یازده است ملاقاتی قبول نمی کنه...

رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: کیه؟/ گفتم: مصطفی منم
گفت: بیا تو. سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ خیس اشک.
رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم چی شده مصطفی؟
خبری شده؟ کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش.
داته های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتاش رد می کرد

گفت: یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام.
بر میگردم کارامو نگاه می کنم.
از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.
 
بالا