یک روز صدف و عروس دریائی به هم می رسند و گفتمانی بین آنها بدین شکل رخ می دهد
عروس دریائی: می دونستی همه محو زیبایی من هستند
صدف: اما من با عشق به خدا خیلی آرامش دارم
عروس دریائی: من سرآمد خوب رویان دریا هستم
صدف: من جمال خدا را در حجاب و حیا دیده ام
عروس دریائی: از این که همه من رو ببینند خیلی خوشم می یاد
صدف: از این که گوهری دارم که خدا آن را می بیند و دوست دارد مسرورم
عروس دریائی: باید دید و دیده شد نه مثل تو
صدف: دیدن و دیده شدن تو همانند تیغ هایت سمی است. هم صیادی و هم صیدی و این عاقبت توست. اما من درست است که بدست آوردنم سخت است اما در درون حجابم گوهریست که فقط حیای من آن را به وجود آورده.