♦♦♦♦♦♦♦♦سه سالش بود اما.....♦♦♦♦♦♦♦♦

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
دخترکنارسفره ی عقدی مقدس بود,این سفره هم بابای خوب خانه راکم داشت
آن سفره جای آب و بابا,اشک ودلتنگی,این سفره جای شوق اندوه دمادم داشت

چشمش به قاب عکس بابایش که می افتادآن خاطرات دوردرذهنش ورق می خورد
تنهاسه سالش بودباباپرکشیدورفت..تنهاسه سالش بودیعنی اینکه کم کم داشت

درذهن او لفظ پدر ملموس تر می شد,با خلوت گرم پدر مانوس تر می شد
تنهاسه سالش بوداماخوب می فهمید,اندازه قلب پدر در سینه اش غم داشت

هفده بهار از آن زمان مثل خزان رد شد,هفده خزان در نقش یک ابر بهاری بود
هفده کلاس زندگی بی پدر رااو در درس بابا آب یک اشکال مبهم داشت

بابا فقط باآب یا بانان که بابا نیست! بابا خودِ هستی,خودِ بودن,خودِ عشق است
او مشکلش این بود,تنها آب خالی...نه! باید که طعم آب را با عشق توآم داشت

آری همان عشقی که بابا دادو او حل کرد درتک تک سلولهای روح وجسم خود
درجفت گلبرگی که بعدازرفتن بابا,درهرزمان هی روزوشب تربود,شبنم داشت...

یک آن صدایی آمدواورا به خود آورد,این بارسوم بود عاقد خطبه را می خواند
دردل به بابا گفت:((بابا!کاش بودی و...)) یک آن پدررا دید...آن لحظه پدرهم داشت

باچشمهایی آسمانی دخترخودرا می دیدولبخندی به اشک چهره اش می زد
لبخندبابا قلب اورا مطمئن تر کرد,بابا همیشه خنده ای گرم و مصمم داشت

دختردلش را زدبه دریا,مثل چشمانش...عاقد جوابش را گرفت وعشق جاری شد
حالا فقط در چشم تنگ مردم دنیا این سفره بابای شهید خانه را کم داشت...

 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
جهت شادی روح پدران آسمانی صلوات!


:sal19:​
 
بالا