»»»وقتی یک معتاد اراده کرد«««

ایرانی اسلامی

کاربر حرفه ای
"کاربر *ویژه*"
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان از این قرار است که روزی از یک معتاد ترک کرده و کسی که بعد از ان گذشته ننگین به خدا ایمان اورده بود پرسیدند : چه شد که بازگشتی و از ان اوضاع قبلی بیرون امدی؟
او گفت: من کسی بودم که به شدت به مواد مخدر وابسته شده بودم و در روز مقدار زیادی مواد مصرف میکردم
مردم هم از من بیزار بودند و کاملا تنها شده بودم
هیچکسی برایم نمانده بود تا اینکه روزی در قهوه خانه به تنهایی نشسته بودم و در حال خودم بودم
پیرمردی از در وارد شد و نیم نگاهی به من انداخت
در نگاهش گویا نوعی تحقیر و تمسخر دیدم
طوریکه دنیا در برابرم تار و تاریک شد
به او گفتم : چرا اینگونه نگاه میکنی؟
البته از این نگاه ها قبلا هم به من میشد اما این نگاه برایم معنا دار تر بود
گفت:
حیف تو نیست که خود را به این مواد الوده کرده ای؟
حیف تو نیست که جوانی ات را در این راه هدر داده ای؟
گفتم: من معتاد نیستم
گفت: بله ... مشخصه ...
گفتم : خوب که چی؟ من هر موقع بخوام میتونم ترک کنم!
پیرمرد گفت : نه میتونی نه به قیافت میخوره که اهل ترک کردن باشی
گفتم : واقعا اینجوری فکر میکنی؟
گفت اره بیخود هم ادای ادمای با اراده رو به خودت نگیر نمیتونی ترک کنی
بعدشم بلند شد و رفت.
بعد از رفتن او معتاد در خودش فرو رفت و به خوبی به حرف های پیرمرد فکر کرد
ناگهان گویا برق زندگی در وجودش قوت گرفت و احساس کرد اراده ای مثل کوه در وجودش است
پس تصمیم گرفت اعتیادش را ترک کند و ترک هم کرد...
بعد از مدتی او را دیدند که سالم و پاک شده است و دیگر لب به هیچ موادی نمیزند
و بعد هم در یک نجاری مشغول به کار شد...
این داستان میخواد به ما درس غیرت و اراده رو یاد بده
درس ناامید نشدن و وارستگی از دیگران
 
بالا