داستانهایی کوتاه از امام هادی علیه السلام

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
از كوفه آمده بود.گفتند امام هادي ، در مزرعه است . رفت و گفت:" قرضي دارم ونميتوانم بپردازم. "امام چيزي نداشت. برگهاي نوشت كه اين مرد طلبي دارد از من. آن را به مرد داد و گفت: "وقتي به سامرا رسيدم ، زماني كه دورم شلوغ بود بيا ، پرخاش كن و ادعا كن كه از من طلب داري."مرد نوشته را گرفت و در حضور مسئولين، اين كار را كرد.متوكل براي اين كه ادعاي بزرگي كند . به امام پول داد. امام هم بخشيد به مرد، همه پول را . سه برابر آنچه كه ميخواست.
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
[FONT=georgia,times new roman,times,serif][/FONT]​
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]طلا شدن شن ها[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]ابوهاشم جعفری می گوید: [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]برای استقبال از عده ای، همراه امام هادی علیه السلام به بیرون شهر سامرا رفته بودیم. امام روی زمین نشسته بود و من نیز مقابلش نشسته بودم. در حین صحبت، من از تنگدستی و گرفتاریام به امام هادی شکایت کردم. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]در این هنگام، امام دست خود را به سمت شنهای بیابان برد و یک مشت از آنها را به من داد و فرمود:«ای ابو هاشم، با اینها در زندگیت گشایش ایجاد کن و آنچه را میبینی به کسی مگو.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]شن ها را پنهان کردم و وقتی به شهر برگشتم، دیدم آنچه از امام گرفتهام شن نیست. طلاهای سرخرنگی است که همانند آتش فروزان میدرخشد. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]طلاسازی را به خانه آوردم و به او گفتم:«برایم این طلاها را قالب بگیر.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]او به من گفت:«من طلایی بهتر از این ندیدهام. از این عجیب تر ندیدهام که طلا به صورت دانههای شن باشد! از کجا آورده ای؟»[/FONT]
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]خنثی شدن نقشه ترور امام
[/FONT]

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]احمد بن اسرائیل، کاتب معتّز پسر متوکل نقل می کند که روزی به همراه معتز به مجلس متوکل رفتم. متوکل روی تخت نشسته بود و با خشم در حال گفتگو با وزیرش فتح بن خاقان بود؛ رنگ صورتش دگرگون می شد و شعله غضبش لحظه لحظه افروخته تر می گردید و پیوسته به فتح می گفت: آنکه تو درباره اش سخن میگویی چنین و چنان کرده است. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]فتح نیز متوکل را آرام می کرد و می گفت اینها همه تهمت و افتراء و دروغ است. ولی متوکل آرام نمی شد و می گفت:«به خدا سوگند این ریاکار زندیق راکه ادعای دروغ دارد و در دولت من رخنه می کند می کشم.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]پس از این متوکل دستور داد به چهار مامور بربری شمشیر بدهند تا وقتی امام هادی علیه السلام داخل می شود او را بکشند. سپس متوکل گفت:«سوگند به خدا پس از کشتنش او را خواهم سوزاند.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]طولی نکشید که امام هادی علیه السلام داخل شد. من دیدم امام زیر لب چیزی می گوید ولی هیچ نشانهای از اضطراب و ترس در سیمای امام مشاهده نمیشد. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]متوکل با دیدن حضرت هادی علیه السلام، از تخت پایین آمد و به استقبال او شتافت، خود را به دست و پای امام انداخت و دستهای امام و میان دو چشمش را بوسید و گفت:«ای آقای من، ای پسر رسول الله، ای بهترین خلق خدا، ای پسر عموی من، ای مولای من، ای ابو الحسن.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]سپس گفت:«برای چه به اینجا آمدهای؟» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام فرمود:«فرستاده تو به من گفت که به اینجا بیایم.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]متوکل گفت:«آن زنازاده دروغ گفته است. ای آقای من، به خانه برگرد.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آنگاه به فتح و عبیدالله و معتّز دستور داد:«آقای خودتان و سرور من را بدرقه کنید.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام از کاخ بیرون رفت. ماموران متوکل به محض دیدن امام، به سجده افتادند و تعظیم کردند. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]پس از رفتن امام هادی علیه السلام، متوکل از مامورانش پرسید چرا به ماموریت خود عمل نکردند. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]ماموران در پاسخ گفتند:«از شدت هیبت و عظمت امام بی اختیار شدیم زیرا در اطرافش بیش از صد شمشیر برهنه دیدیم که صاحبان آن شمشیرها دیده نمیشدند. به همین دلیل وحشت کردیم و نتوانستیم دست به شمشیر ببریم.»[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]زنی که ادعا داشت زینب است
[/FONT]

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]در روزگار حکومت متوکل زنی ادعا کرد که زینب دختر فاطمه زهرا سلام الله علیها است متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله سالیانی گذشته است. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آن زن گفت: رسول خدا دستش را بر بدن من کشیده است و از خداوند خواسته که هر چهل سال جوانی ام را به من برگرداند و من این مطلب را تا به حال برای مردم اظهار نکردم. متوکل سران ابی طالب و فرزندان عباس و قریش را خواست و مشورت کرد آنها گفتند در فلان تاریخ زینب دختر حضرت فاطمه علیه السلام وفات یافته است ولی آن زن می گفت دروغ است . [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]متوکل گفت: من از فرزندان عباس نیستم اگر نتوانم حجت و دلیلی نقض سخن این زن بیاورم. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]اطرافیان گفتند: امام هادی علیه السلام را بخواه امید است که پاسخی داشته باشد امام هادی علیه السلام به آن زن فرمود: گوشت بدن فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است بنابراین اگر راست می گوئی داخل محوطه درندگان بشو. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آن زن گفت: دیگران که در این مجلس مدعی هستند از فرزندان امام حسن و امام حسین علیهما السلام هستند داخل شوند. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]متوکل به حضرت هادی علیه السلام گفت: شما خودتان داخل شوید. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام فرمود: مانعی ندارد، نردبانی آوردند و در محوطه ای که شش شیر بود امام داخل شد پس از ورود امام تمام شیرها خود را به امام نزدیک کردند و امام دست بر سر آنها می کشید [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]وزیر متوکل گفت: تا این خبر منتشر نشده حضرت را خارج کن. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]متوکل گفت: ای ابوالحسن ما قصد سوئی نسبت به تو نداشتیم، فقط می خواستیم به گفته ات یقین پیدا کنیم، دوست دارم که بیرون بیایی امام هادی علیه السلام برخاست و به طرف نردبان حرکت کرد در حالی که همه شیرها خود را به لباس حضرت می مالیدند امام روی اولین پله نردبان که قرار گرفت متوجه شیرها شد و با دست اشاره کرد که بر گردند و شیر ها برگشتند، امام از محوطه شیران خارج شد و فرمود: هر کس می پندارد که از فرزندان فاطمه است در این مکان برود [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]متوکل به آن زن گفت: داخل محل شیران برو آن زن گفت: شما را به خدا دست نگه دارید من ادعای باطلی کردم من دختر فلانی هستم تنگ دستی و فشار مرا به این کار وادار کرد. [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]متوکل گفت: او را داخل محوطه شیران بیافکنند. در این هنگام مادر متوکل شفاعت کرد و او را نجات داد.[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]زنده کردن مرکب
[/FONT]

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام هادی علیه السلام پس از انجام مراسم حج در راه بازگشت به مدینه، مردی خراسانی را دید که کنار الاغ مرده ای ایستاده بود و گریه میکرد و چنین میگفت:«بار و اثاثیه را با چه ببرم؟» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام هادی نزدیک الاغ مرده شد و فرمود:«گاو بنی اسرائیل در پیشگاه خداوند، مقربتر از من نیست -که قسمتی از آن گاو را به مرده ای زدند و مرده زنده شد.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]سپس با پای راست خود به الاغ مرده ضربهای زد و فرمود:« قم باذن الله» (به اذن پروردگار برخیز) [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]پس از این جمله امام، الاغ مرده حرکتی کرد و سرپا ایستاد. مرد خراسانی بار و بنه اش را روی الاغ گذاشت و رفت. پس از آن، مردم به امام هادی علیه السلام اشاره میکردند و به هم میگفتند:«او همان کسی است که الاغ مرد خراسانی را زنده کرد.»[/FONT]
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]نجات جان یونس نقاش
[/FONT]

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]روزی یونس نقاش با دل ترسان و مضطرب نزد امام هادی علیه السلام رفت و گفت:«ای سید من، تو را درباره خانواده ام سفارش به نیکی میکنم.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام فرمود:«چه خبر شده؟» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]یونس گفت:«تصمیم گرفتم از این جا بروم.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام هادی علیه السلام در حالی که تبسمی بر لب داشت فرمود:«چرا؟» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]یونس گفت:«موسی بن بغا (یکی از مقامات حکومت بنی عباس) نگینی به من سپرد که بسیار ارزشمند و قیمتی است و از من خواست روی آن نقشی حک کنم. موقع کار این نگین دو نیم شد. فردا قرار است آن را تحویل بدهم و در این صورت یا هزار تازیانه می خورم یا مرا می کشند.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]حضرت هادی علیه السلام فرمود:«به منزلت برگرد. تا فردا جز خیر چیزی نخواهد بود.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]فردا یونس دوباره ترسان و لرزان خدمت امام هادی علیه السلام رسید و اظهار داشت:«مامور آمده و نگین را می خواهد.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام فرمود:«برگرد که جز خیر نخواهی دید.» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]یونس پرسید:«ای آقای من، به او چه بگویم؟» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام تبسمی کرد و فرمود:«برگرد و به آنچه به تو می گوید گوش بده. جز خیر نخواهد بود.» یونس رفت و پس از مدتی با لبان خندان بازگشت. به امام گفت:«ای سید من! مامور میگوید کنیزانم با هم مزاح دارند. آیا میتوانی این نگین را دو نیمه کنی تا ما نیز تو را بینیاز کنیم؟» [/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]امام هادی علیه السلام خوشنود شد و رو به آسمان عرض کرد:«خدایا حمد از آن توست که ما را از آن گروهی قرار دادی که تو را ستایش کنند.»[/FONT]
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
کمکهای غیبی


روزی متوکل به نود هزار سواره از ترکهای ساکن سامرا دستور داد هر کدام ظرف علف اسب خود را از گِل سرخرنگ پر کنند و در وسط یک میدان وسیع روی هم بریزند .
گلها به شکل همانند یک تپه بزرگ درآمد. متوکل بالای تپه رفت و امام هادی علیه السلام را نیز فرا خواند و گفت:« تو را خواستهام که لشگریان مرا تماشا کنی.»
لشگریان متوکل همه لباس رزم به تن و شمشیر در دست داشتند.

غرض متوکل از این کار، ترساندن افرادی بود که قصد قیام علیه او را داشتند و ترس موکل بیشتر از امام هادی علیه السلام بود که مبادا به یکی از خاندانش دستور قیام دهد.
امام هادی علیه السلام به متوکل فرمود:« آیا میخواهی من هم لشگرم را به تو نشان بدهم؟»
متوکل گفت:« بله.»
امام هادی علیه السلام دعایی کرد. ناگهان میان آسمان و زمین و میان مشرق و مغرب، فرشتگانی مسلح ظاهر شدند.
متوکل با تماشای این صحنه از هوش رفت. پس از آنکه به هوش آمد، امام هادی علیه السلام فرمود:« ما در دنیا با شما درگیری نداریم و مشغول به امر آخرت هستیم. نترس و بیهوده به ما بدبین نباش.»
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]منابع:
[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]بحار الانوار، ج 50، ص 138، شماره 22.[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]
[/FONT]

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]بحار الانوار، ج 50، ص 196، ح 8.
[/FONT]

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]بحار الانوار، ج 50، ص 149، شماره 35 از کتاب خرائج.
[/FONT]

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]بحارالانوار، ج 50، ص 185، ح 63.
[/FONT]

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]بحارالانوار، ج 50، ص 125، ح 3.
[/FONT]

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]بحارالانوار، ج 50، ص 158، شماره 44 از کتاب خرایج.[/FONT]
 
بالا