خاطراتی کوتاه از شهید آوینی

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟


من يكي وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم.
پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه من چه كار داري؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي» فرمود: با بچه من چه كار داري؟ براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك «بي بي» شنيدم، از خواب پريدم. وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم.
سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.


راوي:يوسفعلي ميرشكاك
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
داد زد: خدا لعنتت کند

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي ميشد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين ميكني؟!

همه سرها به سويش برگشت در رديفهاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستيام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را ميشناسي؟»
گفت: «سيد مرتضي آويني است.»

راوی: رضا رهگذر
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
مفهوم زیبای آزادی

صدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای كلاس كرد. هنوز گنجشكها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت.

یكی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات كودكانه مرتضی گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ...
«سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن كودك شد.
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
تعلقات سید مرتضی

كتابچه دل سید پر بود‏،
آن را كه میگشودی، صدف عشق را میدیدی كه درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا میدرخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند كه در مخیلهاش نمیگنجید.
سرانجام دنیا را رها كرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت كربلا دوید.
فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود‎، متواضع و بلندنظر،
در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت.
برق سكهها چشمانش را خیره نكرده بود، این عشق بود كه قلبش را بیتاب ساخته و قلمش را لرزان.
اعتراض كردم، سید سالهاست كه مینویسی و میخوانی اما هنوز ...
كلامش سردی سخنم را قطع كرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...»

منبع : كتاب همسفر خورشید
راوی:آقای همایونفر
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
ندامت

صفحه سپید تقدیر ورق خورد،
اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاكی و صداقت این دفتر را تیره میساخت.
سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود.
كه من دل سید را شكستم.
از شدت ناراحتی به حیاط آمدم
نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من،
همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.
سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد.
او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود.
ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم.
گویی اتفاقی نیفتاده است.

منبع : كتاب همسفر خورشید
راوی:محمدی نجات
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
نماز و زندگی

به نماز سید كه نگاه میكردم،
ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: «نمیدانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»

گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1).
بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.

1- از سخنان سید مرتضی آوینی

منبع: كتاب همسفر خورشید
راوی: اكبر بخشی
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
دفتر سپید

به چشمانش كه نگاه كردم،
تبلور ایمان را یافتم
سر بر خاك كه مینهاد،
هقهق اشك بود و نالههای بیقرار
درست از همانجا حضور خدا را حس میكردی
لحظه لحظه رسیدن به قرب الهی را
خاكی و متواضع با لباس ساده بسیج
دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت،
زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سید هنوز با دهان روزه و دعای زیر لب از سفرهای سبز آسمانی شاهدان جان بر كف، بر دفاتر سپید با قلمهای
سرخ مینوشت.

منبع: كتاب همسفر خورشید
راوی: دالایی
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
سفر حج

سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن كار عاشقان است.
بین آنكه دلش مشتاق باشد، با آنكه پایش مشتاق باشد فاصلهای است به وسعت آسمان تا زمین.
مرتضی كه از این سفر بازگشت، به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود،
میگفت: «آنقدر گشتم تا توانستم كاروان خودمان را پیدا كنم. خیلی برایم عجیب بود. من كه گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.»
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد كه ای بابا! حدیث داریم كه هركس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.»
صحرای عرفات، حضور صاحبالزمان (عج) و دل بیقرار آوینی، اگر تمام اشكهایش در جبهه بیشاهد بود، آنجا كه دیگر مولایش دل بی تاب سید را میدید.
آنجا كه حجهبنالحسن(عج) اشك را از روی گونههای مردان خدا پاك میكند، دستانش را میگیرد، تا راه را گم نكند
سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان میدود.

منبع: همسفر خورشید
راوی: شهید سید مرتضی آوینی
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
خضر زمان

نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشقتر باشند.
عشق یعنی همانند موسی (ع) به دنبال خضر(ع) زمانت، مهر سكوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شكوههای دیرینه سید مرتضی سرباز كرد.
«صدای من به جایی نمیرسد، اما اگر میشد برسد، باید در این مملكت برای سریان و نفوذ گستردهتر رأی ولایت فقیه تلاش كرد. نباید راضی شد و گذاشت كه اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظهای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی.

منبع : كتاب همسفر خورشید
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
داروی درد وصال


مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه میدانند كه نوشداروی این درد، وصال است.
در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را كشید،
اینبار خون بود كه از دیدگان مرتضی می چكید،
برایش سخت بود،
علی در نزدیكی او شهید شود و او كه كمی جلوتر بود....

وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه كرد، دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(ع) كسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بستهاند،
آنروز كه رضا در كنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بیتاب و سرگردان در شلمچه راه میرفت، بیقرار بود
گمان میكرد از قافله جا مانده است، یا اینكه قافله سالار او را در كاروان خویش نپذیرفته است.
آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟»
بغض گلویش را فشرد :«من نمیفهمم چرا در این مدت من شهید نشدهام.
درست میدیدم كه درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیك من میخورد و من سالم از كنار آنها بلند میشوم»

منبع: همسفر خورشید
 
بالا