♦*♦*♦ بانوي بخشنده♦*♦*♦

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"


نماز عصر به پايان رسيده بود. پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله) در مكانش نشسته و مردم گرداگرد او جمع شده بودند. پيرمردى فقير كه لباسي كهنه و پاره به تن داشت، از ميان جمعيت جلو آمد، سلام كرد و گفت: اي پيامبر خدا! من در اين شهر غريبم. شدت گرسنگي ناتوانم كرده، لباسهايم پاره شده و پولي در كيسه ندارم تا به شهرم بازگردم، مرا كمك كنيد.
پيامبر(صلّى الله عليه وآله) فرمودند: من نيز چيزي ندارم كه به تو بدهم ولي خانه كسي را به تو نشان مي دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند. به خانه دخترم فاطمه(سلام الله عليها) برو.

سپس پيامبر(صلّى الله عليه وآله) به بلال دستور دادند كه پيرمرد را به خانه فاطمه(سلام الله عليها) برساند.
پيرمرد به همراه بلال به خانه دختر پيامبر(صلّى الله عليه وآله) رسيدند. پيرمرد درب را كوبيد و با صدايي بلند گفت: سلام بر شما؛ اي خاندان رسول خدا!
صداي فاطمه(سلام الله عليها) از داخل خانه به گوش رسيد: سلام بر تو؛ چه كسي پشت در است؟
جواب داد: پيرمردي غريب و گرسنه ام؛ مرا ياري كنيد.

سه روز بود كه فاطمه و همسر و فرزندانش چيزي نخورده بودند و در خانه فاطمه(سلام الله عليها) هيچ غذايي يافت نمي شد. فاطمه(سلام الله عليها) به فكر فرو رفت. نيازمندي درب خانه اش را مي كوبد و او نمي تواند كمكش كند. اين موضوع فاطمه را بسيار غمگين و ناراحت نموده بود. ناگهان متوجه گردن بندي شد كه دختر عمويش به او هديه داده بود. برق شادي در چشمانش نمايان شد. به سرعت و با خوشحالي فراوان گردن بند را از گردنش بيرون آورد و به فقير داد و فرمود: اين را بفروش و هر چه مي خواهي بخر. اميدوارم خداوند چيزي بهتر از اين را به تو بدهد.


www.ayehayeentezar.com_gallery_images_32080344235947849341.gif
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"


پيرمرد، شادمان و با عجله به طرف مسجد بازگشت و ماجرا را براي پيامبر(صلّى الله عليه وآله) تعريف كرد. با شنيدن فداكاري فاطمه(سلام الله عليها) قطره هاي اشك از چشمان پيامبر(صلّى الله عليه وآله) سرازير شد و فرمود: چگونه ممكن است كه خداوند دعاي بانوي زنان بهشت را اجابت نكند.

عمّار يار باوفاي پيامبر(صلّى الله عليه وآله) كه از ابتدا شاهد ماجرا بود رو به پيامبر(صلّى الله عليه وآله) كرد و گفت: آيا اجازه مي دهيد كه گردن بند را از او بخرم؟
پيامبر(صلّى الله عليه وآله) نيز اجازه دادند. عمار نزديك پيرمرد آمد و گفت: گردن بند را چند مي فروشي؟

پاسخ داد: به مقداري غذا كه مرا سير كند و لباسي كه مرا بپوشاند تا با آن نماز بخوانم و كمي پول كه با آن به شهرم بازگردم.

عمّار كه از فروش سهم غنيمت خود در جنگ خيبر صاحب مقداري پول شده بود، گفت: من آن را به بيست سكه طلا و دويست سكه نقره و لباسي زيبا و يك وعده غذا از تو مي خرم و اسبم را نيز به تو مي دهم تا به شهرت بازگردي.
پيرمرد كه از خوشحالي سر از پا نمي شناخت، گفت: تو چقدر سخاوتمندي، اي مرد!
عمّار از پيامبر(صلّى الله عليه وآله) اجازه گرفت و به همراه پيرمرد از مسجد خارج شدند. پس از ساعتي پيرمرد به مسجد بازگشت. پيامبر(صلّى الله عليه وآله) از او پرسيدند: عمار به وعده خود وفا نمود؟

پيرمرد با شادماني جواب داد: پدر و مادرم به فدايت، اي رسول خدا! او مرا بي نياز نمود و به درستي كه دعاي بانوي فداكار در حقم اجابت شد. سپس دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: اي خداي بي نياز كه تنها تو را مي پرستيم و تو روزي رسان مائي؛ نعمتي به فاطمه بده كه تا به حال نه چشمي مانند آن ديده باشد و نه گوشي توصيفش را شنيده باشد.


www.ayehayeentezar.com_gallery_images_32080344235947849341.gif
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

پيامبر(صلّى الله عليه وآله) كه دعاي پيرمرد را شنيد رو به يارانش نمود و فرمود: دعاي او مستجاب شده است و خداوند آنرا به فاطمه(سلام الله عليها) داده است. چون من آخرين پيامبر خدا پدر اويم و علي(عليه السلام) جانشين من همسر اوست. و فرزندانش حسن و حسين سرور جوانان بهشتند و چه چيزي بالاتر از اينهاست.
عمار كه گردن بند را از پيرمرد گرفته بود، به خانه رفت و گردن بند را با عطر خوشبو نمود و آنرا در پارچه اي زيبا پيچيد. سپس آنرا به غلامش كه سهم نام داشت، داد و گفت: اين را به پيامبر(صلّى الله عليه وآله) برسان و خود نيز از اين پس غلام ايشان باش.

سهم خدمت پيامبر(صلّى الله عليه وآله) رسيد و پيام عمّار را بازگو كرد. پيامبر(صلّى الله عليه وآله) گفت: به خانه دخترم فاطمه(سلام الله عليها) برو، گردنبند را به او بده و خود نيز غلام فاطمه(سلام الله عليها) هستي.

سهم به خانه فاطمه(سلام الله عليها) رفت؛ سلام كرد و گفت: اين گردن بند را پيامبر(صلّى الله عليه وآله) به شما بازگرداند و دستور دادند از اين به بعد غلام شما باشم.
فاطمه(سلام الله عليها) گردن بند را گرفت و فرمود: تو را در راه خدا آزاد نمودم.

سهم كه اين سخن را شنيد به خنده افتاد. فاطمه(سلام الله عليها) دليل خننده اش را پرسيد. سهم جواب داد: بركت اين گردنبيد مرا متعجب نموده است؛ زيرا گرسنه اي را سير كرد، برهنه اي را پوشاند، فقيري را بي نياز نمود، غلامي را آزاد ساخت و دوباره به دست صاحبش بازگشت.
_
__________________________________

(بحار الانوار: ج3/ص57؛ با اندكي تصرف)


www.ayehayeentezar.com_gallery_images_32080344235947849341.gif
 
بالا