♦•♦ تیر خلاص ♦•♦

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

هر روز وقتی بر می گشتیم ، بطری من خالی بود؛ اما بطری مجید پازوکی پر آب بود.توی این حرارت آفتاب ، لب به آب نمی زد.
همیشه به دنبال یک جای خاص بود. نزدیک ظهر روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت - هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد.
خیلی حالش عجیب بود . تا حالا او را این گونه ندیده بودیم .
مرتب می گفت : ((پیدا کردم این همون بلدوزره.))
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر.
مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنهایی که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود.
مجید بطری آب را برداشت ، روی دندان های جمجه می ریخت و گریه می کرد و می گفت :((بچه ها ! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه ، آب براتون ضرر داشت!))
مجید روضه خوان شده بود و...
:(
 

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

عمليات بيت المقدس7 معروف شده بود به «عمليات عطش».
بچههايي كه عمل كرده بودند، برگشتند به همين موقعيت.
بازماندگان، از يك قدمي شهادت برگشته بودند.
لبها خشك بود و زبان از تشنگي حركت نميكرد.
اما به هر كدام جرعهاي آب و شربت ميداديم نميخوردند.
همه به ياد رفقايي كه تشنه جان داده بودند، فقط گريه ميكردند.

 

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

جنازه اش را پیدا نکردیم.بعد از یکی دو روز آب آوردش.
آوردش کنار همان نهری که هر روز آنجا
زیارت عاشورا می خواند.
 

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

همرزم شهيد محمدحسين هويدا:

شب قبل از شهادتش بعد از اينكه نمازش را خواند به سجده رفت. سجده اش آنقدر طولاني شد كه ما شام را هم خورديم.

وقتي سر از سجده برداشت چهره اش خندان بود. از رفتار او در تعجب بودم.همان شب يك تيربارچي عراقي او را به شهادت رساند.

بعد از سجده طولاني, در دفترچه يادداشتش چنين نوشته بود: بالاخره شبي را كه انتظارش را مي كشيدم فرا رسيد. خدايا كمكم كن كه فقط براي رضاي تو با دشمن بجنگم.

اين عبارت روي سنگ مزار او نيز حك شده است.

 

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

شب عملیات کربلای 5 وقتی وارد آب شدیم ماه کاملا بالا بود .
به سمت خاکریز عراقیها حرکت کردیم .
حاج قاسم (سردار سلیمانی ) با دوربین دید در شب بچه ها را نگاه می کرد می گفت : « دلهره عجیبی پیدا کردم , چون آسمان مهتابی بود و من از شروع کار تا نزدیک دشمن شما را می دیدم و مرتب متوسل به حضرت زهرا (س ) می شدم که عملیات لو نرود. »

ما وسطهای آب بودیم که دشمن دو تا خمپاره ایذایی شلیک کرد. بچه ها مشغول ذکر و پیشروی بودند . به پشت موانع که رسیدیم با 100متر سیم خاردار فرشی مواجه شدیم .
به تخریب چی گفتم سیم ها را بچین , با اولین چیدن , منور هشدار دهنده را شلیک کردند.
وقت بسیار تنگ بود در این میان شهید « حسین عالی » نوجوان شجاع زابلی بر روی سیم خاردارها خوابید و بچه ها از روی او عبور کردند و خط دشمن را شکستند.
حسین عالی در همانجا به شهادت رسید.

 

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

در گردان موسى بن جعفر (ع) دوستى داشتيم چهارده- پانزده ساله اهل رهنان اصفهان. صفا و خلوص غريبى داشت،
مسلم بود كه شهادت او ردخور ندارد و به همين دليل و به بهانه كم سن و سالى اش اغلب دوستان نوبت پست او را از خواب بيدار نمى كردند و به جاى او نگهبانى مى دادند.
سنگر نگهبانى عصر در آن قسمت از منطقه فوق العاده در تيررس دشمن بود.
يك روز بعد از ظهر داخل سنگر نگهبانى اش صداى انفجار آمد. آتش و دود همه جا را فراگرفته بود. هر چه او را صدا زديم جوابى نشنيديم.
به درون سنگر رفتيم، كاسه ي سرش از بين رفته بود. او را بردند عقب.
يكى از رفقا كه جيبهايش را خالى كرده بود به كاغذ نوشته اى برخورده بود
به اين شرح: گناهان هفته، شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل در فوتبال.
يكشنبه: زود تمام كردن نماز شب.
دوشنبه: فراموش كردن سجده شكر يوميه.
سه شنبه: شب بدون وضو به بستر رفتن.
چهارشنبه: در جمع با صداى بلند خنديدن.
پنجشنبه: پيشدستى فرمانده در سلام به من.
جمعه: تمام نكردن تعداد صلوات مخصوص جمعه و به هفتصد تا كفايت كردن...
و اين شهيد كسى جز ناصر حسينى نبود.

 

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

تير ماه 1378 بود، سردار باقرزاده اكيپ هاي تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس مي گيرند و درخواست مي كنند مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواي جامعه را عوض كند.»
سردار گفت: «برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگي فدايي ولايت هستيد. اگر صلاح مي دانيد به ياري رهبرتان برخيزيد.»
چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتي بدر و خيبر رسيديم. براي رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز. همان روز در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شد. چند ساعتي بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيدي پيدا شده است.
چند روز گذشت و از شرهاني و فكه، نيز هر روز خبرهاي خوشي مي رسيد.
شب بود، مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند. درهاي رحمت خدا باز شد.»
گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد، گفتم: «هنوز شمارش نكرده ام.»
و همين طور كه گوشي را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم به شمردن: «16 تا فكه؛ 18 تا شرهاني و.....كه در مجموع 72 شهيد هستند.»
سردار گفت: الله اكبر! روز عاشورا هم 72 نفر پاي ولايت ايستادند.»
سعي كردم به بهانه اي معطل كنم تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد.

 

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.

به در خیره بود.
مانع از نشستنش شدم،
در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟
و بعدشم پرید....
 
بالا