♦♦♦♦♦♦♦♦همسران شهدا و محدوديتهاي تقديس شده♦♦♦♦♦♦♦♦

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
بسم رب الشهداءو الصدیقین

راه را ميشناسي.
سالهاست كه هر هفته به آنجا سر ميزني.
ميشويي و اشك ميريزي. گلاب ميپاشي و دندان بر لب ميگزي.
قطعة 26 تاريك است.
سقفي فلزي آن را پوشانده.
تا چشم كار ميكند، پرچم ـ كوتاه و بلند، تازه و كهنه.
گور، دبة آب و چراغ زنبوري‏، دوباره گور، دبة آب، چراغ زنبوري...
كليد را از جيبت درميآوري و قفل را باز ميكني.
دبه را برميداري و از آب پر ميكني. گور را ميشويي.
به دو گلدان كنار گور و به آن يكي كه از سقف آويزان است آب ميدهي.
برگ خشكي ندارند و مثل روز اولاند.
طبق عادت ميخواهي گور كناري را هم بشويي.
نايلون روي آن را كنار ميزني. خاك ندارد، نايلون از گور خوب محافظت كرده است.
مينشيني و با چادر زانوهايت را ميپوشاني.
صداي قدمهاي پسرك را ميشنوي. بيصدا ميآيد.
مينشيند و زانوهايش را در بغل ميگيرد.
از زير چادر نگاهي به پسر مياندازي.
قطره اشكي جامانده از بقيه را پشت لب او، جايي كه بهتازگي موهاي نازكي بر آن سبز شده، ميبيني.
پسرك بهسرعت آن را پاك ميكند.
اما تو ديدهاي و دردي در جانت ميپيچد و به چشمانت ميرسد.
اشكها جاري ميشوند.
صورت خيست را با گوشة چادر پاك ميكني و بيصدا بر زمين چشم ميدوزي.

: tasavir 7:​
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
* شوهرم را از دست دادم.
سختي كشيدم تا بچهها بزرگ شدند.
يكي مهندس شد و يكي دكتر.
بچهها ميخواهند سر خانه و زندگي خودشان بروند، اما بر سر دوراهياند.نميدانند چه كنند.
من در جواني، وقتي بيست و هشت ساله بودم، آنها را رها نكردم، حالا آنها چطور ميتوانند از من جدا شوند؟
زندگي همين است. يك روز بچهها ميروند و من ميمانم و تنهايي، پيري، پادرد، دستدرد و زندگياي كه از دست رفته است.
مدتهاست از خودم ميپرسم كه آيا واقعاً زندگيام از دست رفته؟
همه ميگويند براي جواب دادن به اين سؤال بايد به عقايدم رجوع كنم.
اما ناراحتم، زير فشارم.
هنوز نفهميدهام كه شرايطم بعد از گذشت اينهمه سال از جنگ بهتر شده يا نشده.
گاهي به بهشت فكر ميكنم. شبها تا صبح خوابم نميبرد، تپش قلب دارم.
خوب، خسته ميشوم. چقدر يكتنه با مشكلات دست و پنجه نرم كنم!
حرف ازدواج بچهها كه ميشود توي دلم دوباره خالي ميشود.
مثل آن روز كه صدايي توي گوشي تلفن گفت:
«تبريك ميگويم، سرهنگ... براي هميشه پرواز كرد.»
تمام خانه را پر كردهام از عكسهايش كه چه بشود؟
عكسم را با او روي ميز كنار تخت ببين!
جوان، با موهاي مشكي و عشقي كه تمام كادر عكس را پر كرده.
حالا به خودم نگاه كن!
شكسته و خموده در ميانة چهل سالگي... و بيست سالي كه مثل باد گذشت.
از خودم ميپرسم چرا اين تابلو را به ديوار راهرو ورودي خانه زدهام:
گر عشق نبايد به چه كار آيد دل. هنوز عاشقم يا شك دارم؟
شايد هم دوست دارم دلم را زنده احساس كنم.
چرا خانهام با وجود گرماي برنجپزان وسطهاي شهريور سرد است، خالي است؟
دلم كجاست؟
: tasavir 7:​
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
* دكتر عليرضا فرجاد، آسيبشناس اجتماعي و روانشناس خانواده، زندگي زنان شهدا را همراه با يك خلأ عاطفي شديد ميداند و ميگويد:
«بخشي از نيازهاي فكري، عاطفي و طبيعي زناني كه شوهران خود را در جنگ از دست دادند برآورده نشد
كه منجر به بروز اختلال فكري و رفتاري در آنها شد.
وضعيت زناني كه شوهر خود را در حادثه يا بر اثر مرگ طبيعي از دست دادهاند با زناني كه شوهر خود را در جنگ از دست دادهاند متفاوت است.
تنها نقطة اشتراك آنها احساس تنهايي است كه از عوارض آن رنج ميبرند.
آنچه بديهي است آسيبپذيري اجتماعي و رواني اين افراد است.»



تجربة ازدواج مجدد براي بيشتر زنان شهدا تجربة تلخي بوده است.
البته، وجود قوانين خاص هم آنها را از اين كار منصرف ميساخت،
ضمن اينكه اكثر آنان از كنترل خانواده يا سازمانهاي ذيربط خبر ميدادند.
از دكتر فرجاد دربارة ازدواج مجدد اين زنان ميپرسيم.
او معتقد است: «نبايد كنترل را به معني بياعتمادي نسبت به اين زنان اعمال ميكرديم.
بايد بررسيهاي لازم انجام ميشد تا مرداني كه خصوصيات انساني داشتند و از سلامت رواني و رفتاري برخوردار بودند
و ميتوانستند با عشق و مهرباني كمبودهاي اين زنان را جبران كنند، با آنها ازدواج ميكردند.
نهتنها بايد به آنان امكان ازدواج مجدد داده ميشد، بلكه بايد سازمانهاي مربوط نيز شايستگي فرد را تأييد ميكردند.
بسيار ديده شد كه افرادي فقط براي استفاده از تسهيلات مادي اين زنان قصد ازدواج با آنها را داشتند
كه بعضي هم ازدواجهاي ناموفقي از آب درآمدند. بنابراين، كنترل بايد با ديد مثبت انجام ميشد.»

: tasavir 47:​
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
يكي از علل منصرف شدن زنان شهدا از ازدواج مجدد، داشتن فرزند يا مخالفت فرزندان با اين مسئله بود.
دكتر فرجاد در اين مورد ميگويد: «براي فرزندان اين زنان، خصوصاً آنها كه در سنين 15 يا 16 سالگي بودند،
ازدواج مادر غيرقابل هضم بود.
طبيعي بود كه آنها نتوانند فرد ديگري را جاي پدر خود ببينند.
اما از طرف ديگر هم اين فرزندان نياز به پدر داشتند و اگر مرد خصوصيات انساني داشت ميتوانست كمبودهاي فرزندان را جبران كند.»
سكوت و مطرح نكردن مشكلات و موانع از بارزترين جنبههاي زندگي همسران شهداست.
هنوز هم صحبت دربارة مشكلات و سختيهايي كه زنان شهدا چشيدند غريب و دور از ذهن است.
فرجاد ورود زنان شهدا به نظام مشاوره را بسيار بااهميت ميداند و
ميگويد: «بايد با يك سيستم قوي و تخصصي مشاوره اين زنان را از خاطرات خود جدا ميكرديم.
ميتوانستيم با تشكيل جلسات عمومي، مثلا ً هر سه ماه يك بار، شرايطي را فراهم آوريم تا اين زنان مشكلات خود را مطرح كنند.
بهنظرم بايد ابتدا به آنها آگاهي ميداديم و بعد رهايشان ميكرديم.»



وي دردهاي جسماني بعضي از اين زنان را ناشي از فشار عصبي و استرس ميداند و
ميافزايد: «اختلالات گوارشي ريشه در استرسهايي دارند كه به علت فشارهاي بيروني، در خودآگاه يا ناخودآگاه مغز ثبت ميشوند.
نيازهاي عاطفي و جنسي انسان از مهمترين نيازهاي بشري پس از تغذيه هستند و چنانچه سركوب شوند،
عوارض فيزيولوژيكي و نهايتاً دردهاي عصبي ايجاد ميكنند.
اگر امروز زني دچار اينگونه دردهاي عصبي است، براي جلوگيري از ايجاد آن، بايد از ابتدا در كاهش استرسها ميكوشيديم.
بايد از طريق وسايل ارتباط جمعي نگرش جامعه را نسبت به ازدواج مجدد آنها عوض ميكرديم.
ازدواج مجدد حق قانوني، طبيعي و شرعي آنهاست.
اما اگر نامناسب باشد، ضربة دومي به ضربة اول اضافه ميشود.
ناگفته نماند كه اگر اين زنان از ازدواج مجدد صاحب فرزنداني ميشدند،
بنياد شهيد و سازمانهاي مربوط در برابر اين بچهها مثل فرزندان شهيد احساس مسئوليت نميكردند و نميكنند.
اين ناشي از طرز تفكري است كه ازدواج مجدد زنان را به تنوعطلبي و زيادهخواهي تعبير ميكند.»
: tasavir 47:

 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
* يك بار ديگر آخرين نوشتهاش در بيمارستان را باز ميكند.
نگاهي به تاريخش مياندازد. مهر 62، شمال مريوان، منطقة پنجوين
من فرمانده گروهان بودم و محمود برادرم در يكي از دستهها تكتيرانداز بود.
نميدانم چرا آن روز فكر ميكردم يكي از ما شهيد ميشود.
براي همين، موقع پيشروي به سوي مواضع دشمن، دائم برميگشتم و محمود را نگاه ميكردم.
سر ستون درگير شد. يكمرتبه تمام منطقه را آتش پوشاند. يك كانال پيش روي ما بود كه مانع پيشرفت كار ميشد.
نيروها همه زمينگير شده بودند. فرمانده گردان از من خواست برادرها را به داخل كانال هدايت كنم. زمين پر از جسد بود.
جنازهها روي هم افتاده بودند. ناگهان سرم داغ شد. تير بود يا تركش، نميدانم. گيج شدم.
خون سر و صورتم را گرفت. حس كردم فقط چند لحظة ديگر زنده هستم. غصه خوردم.
چون فرزند سومم بهزودي به دنيا ميآمد و از ديدن او محروم ميشدم.
دستم را گذاشتم روي سينهام و پاهايم را رو به قبله دراز كردم و مشغول توبه و استغفار شدم.
يك نفر نزديكم افتاده بود و ناله ميكرد. دل و رودهاش ريخته بود بيرون. سرم را بلند كردم بلكه محمود را ببينم.
اما نميتوانستم آنهمه جنازههاي روي زمين را ببينم.
چشمهايم را بستم. ميخواستم سعي كنم صورت فرزند در راهم را تجسم كنم و در عالم خيال در آغوشش بگيرم.
اما يك فكري مزاحم خيالم بود و آن حرفهايي بود كه تا حالا شنيده بودم:
بعد از شهادت، تا بيفتي زمين، حوريان بهشتي ميآيند و تو را از زمين بلند ميكنند.
از حوري خبري نبود. پس من نمرده بودم. بهياد همسرم افتادم.
آخرين باري كه ديده بودمش چهار ماه پيش بود.
دكتر جمشيد افشنگ، روانشناس، با اشاره به تفاوت ميان فردي كه شهيد ميشود و فردي كه كشته ميشود،
ميگويد: «فردي كه شهيد ميشود ايدئولوژي خاصي دارد. به استقبال خدا ميرود و از رويارويي با خطر نگراني ندارد.
او دقيقاً ميداند چه ميخواهد. اما ممكن است نگرش اين فرد با نگرش همسرش فرق داشته باشد.
نگرش همسر شهيد يك باور است و بايد ديد راجع به مرگ شوهرش دقيقاً چه فكري ميكند.
واقعيت با افكار يا تصور كسي از واقعيت فرق دارد.
همة ما، بخصوص همسران شهدا، بايد تصويري از خودِ واقعيمان داشته باشيم.
براي مثال، فردي فكر ميكند روشنفكر است و دروغ هم نميگويد. مردم كه خود واقعي او را نميشناسند،
وقتي او خود را روشنفكر معرفي ميكند او را روشنفكر ميپندارند. يك مثال ديگر فرد مذهبي و مذهبي نماست.
اگر زن شهيد مذهبي باشد، فكر كند براي رضاي خدا زندگي ميكند و نفس ميكشد،
بتواند به اين سؤال روانشناسي پاسخ دهد كه آيا واقعاً براي رضاي خدا زندگي ميكند يا نه،
خود واقعياش را بشناسد، به اين اعتقاد داشته باشد كه صاحب اصلي خداست و خدا داد و خدا گرفت، اين زن خيلي مقاوم است.
ولي براي فردي كه فكر ميكند براي خدا نفس ميكشد و خود واقعياش غير از اين است،
پذيرش شهادت همسرش سخت خواهد بود.
بنابراين، باورهاي همسران شهدا در پذيرش شرايطشان بسيار مهم است.»

 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
* نرگس گوشي تلفن را برداشت. يك نفر از آن سوي خط به او تبريك گفت: «محمدرضا پرواز كرد.»
آن روز نرگس 28 ساله بود و 9 سال از ازدواجش ميگذشت.
حالا 17 سال است كه محمدرضا زنگ در خانه را نزده.
آن موقع امير 8 ساله و سهيل 5 ساله بود، سهراب هم چند هفتهاي بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد.
نرگس از اين سالها ميگويد: «بعد از شهادت محمدرضا، خانوادة شوهرم با ازدواج من موافق نبودند و خودم هم قصد ازدواج نداشتم.
اما بعدها كساني پيدا شدند كه خوب بودند، اما از رفتارشان فهميدم كه بچههايم را نميخواهند.
يك بار هم موقعيتي پيش آمد كه احساس كردم آن فرد فقط بهخاطر خانه و زندگي و حقوق من قصد ازدواج با مرا دارد.
از مدتي قبل قانوني اجرا ميشود كه بچهها تا بعد از اتمام تحصيل حقوق ميگيرند و دو سال است
كه حتي بعد از ازدواج هم ماهي صد هزار تومان ميگيرند.
حقوق كمي هم به زناني كه بچههايشان ازدواج كردهاند و رفتهاند و خودشان شوهر دارند ميدهند.
پنج سال است كه حقوق را براساس تحصيلات شهيد تعيين ميكنند، مثلا ً درجة 1، درجة 2، و منطقة شهادت هم جزو ملاكهاي پرداخت حقوق است. اما با تمام اينها، كفاف زندگي را نميدهد.



هفده سال پيش وقتي شوهرم زنده بود، 16 هزار تومان حقوق ميگرفت و بعد از شهادتش دريافتي ما به 9 هزار تومان رسيد.
الان هم ماهي سيصد و خردهاي هزار تومان ميگيرم، درحاليكه درجهداران زنده حدود هفتصد هزار تومان حقوق دارند.
اما همهجا اعلام ميشود كه ما حقوق برابر داريم.
زندهها دفترچة خواربار دارند، اما تا شوهرم شهيد شد دفترچة ما را گرفتند و گفتند ديگر زير پوشش نيستيم.
البته سالي يك بار سرزده به خانة ما ميآيند و چيزهايي برايمان ميآورند كه آن هم جلو در و همسايه به چشم ميآيد.»
پسر اول نرگس مهندس و دومي دانشجوي پزشكي تهران است. پسر بزرگتر او با سهميه و دومي بدون سهميه وارد دانشگاه شدهاند.
نرگس از مشكلاتش ميگويد: «الان مهمترين مسئلة بچههايم من هستم.
ناراحتي اعصاب، قلبدرد و مشكلات استخواني دارم. اوايل فكر ميكردم حيفِ شوهرم كه جوان بود و شهيد شد.
اما بعد از اينهمه سال فهميدهام كه من حيف شدهام.
تا الان واقعاً سعي كردم بچههايم كمبودي نداشته باشند، اما از حالا به بعد آنها غصة مرا دارند. حالا ميفهمند كه من زندگي نكردم.»



نرگس از عكسالعمل بچههايش وقتي صحبت از ازدواج زنان شهدا ميشود ميگويد: «در مملكت ما هنوز حق و حقوق زن مشخص نيست.
از حقوق زن يكي زندگي بعد از مرگ شوهرش است.
بچهها از جامعه تأثير ميگرفتند و در دوازده سيزده سالگي نميتوانستند ازدواج من را بپذيرند.
الان بزرگ شدهاند و همهچيز را درك ميكنند. حالا ميفهمند من هم حق زندگي داشتم.
البته چون چندين مورد كساني را هم كه ازدواج ناموفق كرده بودند و فرزندان نااهل گيرشان آمده بود ميديدم، خودم هم از ازدواج ميترسيدم.»

 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
نرگس در پاسخ به اين سؤال كه آيا حاضر بود شرايط و امكاناتي را كه بهدست آورد پس ميداد و به خودش فكر ميكرد،
مدتي سكوت ميكند و ميگويد: «نميدانم، براي گرفتن اين تصميم خيلي تنها بودم.
ضمن اينكه در آن صورت، هم از خانوادة خودم و هم از خانوادة شوهرم طرد ميشدم.
خانوادة خودم دائم به من ميگفتند: تو زن شهيدي، درست نيست تنها بروي بيرون.
آن موقع نميرفتم اما الان با پسرهايم همهجا ميروم و راحتم.
من كه از همهچيزم گذشتم باز با خودم ميگويم حداقل اين احترامي را كه آنها به ما ميگذارند حفظ كردم.
بعضي از دوستانم گله دارند كه چرا شوهرانشان آنها را تنها گذاشتند، اما شوهر من شغلش اين بود و من آگاه بودم.»



نرگس از جامعه گله دارد و ميگويد: «من و بچههايم از رفتار بعضي آدمها و نگاه آنها خيلي اذيت ميشويم.
تمام گزارش رفت و آمدها و كارهاي ما را مردم به سازمانهاي مربوط ميدادند و هنوز هم ميدهند.»
شببيداريهاي مداوم و استخواندرد مونس تنهايي نرگس است. نحيف و لاغر است، چشمهايش نميدرخشند و چهرهاش بيرنگ است.
موهايش خيلي زود سفيد شده. وقتي صحبت ميكند هيچ لبخند، هيجان و انگيزهاي در اجزاي صورتش ديده نميشود.
 
بالا