㋡㋡㋡ ...خبــــرنگار سمـــــج ...㋡㋡㋡

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
:god2:

آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورنکردنی است.

نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم.

از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثی بود

- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟
- والله شما که غریبه نیستید، بی خرجی مونده بودیم. زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، می رویم جبهه و می گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم.
شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!


نفر دوم احمد کاتیوشا بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت:

«عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می ترسم! تو محله مان هر وقت بچه های محل با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم. حالا از شما عاجزانه می خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»

خبر نگار که تند تند می نوشت متوجه خنده های بی صدای بچه ها نشد.

مش علی که سن و سالی داشت گفت:
« روم نمی شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»


خبرنگار کم کم داشت بو می برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی نوشت.

نوبت من شد.


گفتم: «از شما چه پنهون من می خواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمی گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمی خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی کردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»


دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خند مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.

منبع: کتا رفاقت به سبک تانک ص 36
 
بالا