سال پیش همچین روزی، روز 17 اسفند 1362 فرمانده ی لشکر 27 محمد رسول الله(ص) حاج محمـــــــــد ابــــــ

رفیق امام زمان (عج)

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

ابراهیم عزیزم12 فروردین 1334در شهرضای اصفهان به دنیا اومد و با اومدنش به این دنیا عشق به امام حسین رو با خودش آورد...
حاجی عزیز من حاج همت بزرگوار و مهربون ،بهترین معلم و یار و یاور فقرا و بهترین دوست بسیجی ها و بهترین شوهر واسه زنش بوده و هست...و بهترین و خوش اخلاقترین بابای دنیاست...
حاجی جون خیلی زیاد دوستت دارم
:x، بیش از حد تصور خیلیا...فقط خدا و اهل بیت و خودتی که وسعت عشقم رو میدونین...

حاجی جونم تو اولین و مهربونترین کسی بودی که به اذن خدا یه روزی مث امروز توی محرم سال 91 اومدی توی خوابم و باعث شدی که از اون روز به بعد چادری بشم...
منم به تو و خدا و اهل بیت عزیزم
قول مردونه دادم که تا آخر عمرم چادری باشم و بمونم و دست از چادر برندارم! و الانم خیلی زیاد خوشحالم که شاید با این کارم باعث بشم خدا و اهل بیتم و تو روی لبتون یه لبخند پر از رضایت بشینه انشالا...خیلی دوستت دارم حاجی
:x
حاجی بی نهایت مهربون و عزیز و الگوی باحال خودم جان من شفاعت من یادت نره ها...میدونم که شفاعتمو میکنی و هوامو داری ...دوستت دارم یه عالمه:toop:



30 سال پیش همچین روزی، روز 17 اسفند 1362 فرمانده ی لشکر 27 محمد رسول الله(ص) حاج محمـــــــــد ابــــــــراهیـــــــــم همــــــــت با یه موتور سوار رفتند اما دیگه هرگز برنگشتن!
تانک بعثی های لعنتی حاج همت عزیز من و اون موتور سوار رو هدف تیر مستقیم قرار داد و هر دوی این عزیزان
به شهادت رسیدن
:(

 

رفیق امام زمان (عج)

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
واقعا چقد بی جنبه اید شماها!!! مثلا سالگرد شهادت مرد روزای سخت حاج محمد ابراهیم همت عزیزم بودا!!!!!!!!!!! فقط چهار پنج تا بازدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خسته نباشین کلا!!!!!!!!!!:(

 

رفیق امام زمان (عج)

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

خاطرات شهید همت عزیزم...

چمشمش که به بچه ها و سنگر ها می افتاد، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. یک روز بیشتر از عروسی مان نگذشته بود.می رفتیم پاوه ،هر جا می رسید پیاده می شد و با بسیجی ها حال و احوال می کرد. وقتی پیاده شد،چند نفر که بیرون بودندجلو دویدند، شروع کردن بدن و لباس حاجی را دست کشیدن و بویدن. باران روی بدن حاجی سر می خورد،باد گیرش را هم از توی ماشین بر نداشته بود.یکی شان انگار همت پدرش باشد،شانه و دست او را بوسید و با دلتنگی گفت:این چند روزی که نبودید سنگر مون را آب گرفت خیلی اذیت شدیم. حاجی با حوصله گوش می داد. دست هایش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها انگار می خواست همه شان را در حلقه دو دستش جا دهد..

همسر شهید
 
بالا