به یک میدان مین وسیع در فکه برخوردیم. نزدیک که شدیم، با صحنه ای عجیب روبرو شدیم. اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده، اما جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدی است که ظاهراً برای عبور نیروها از میان سیمهای خاردار، خود را روی آن انداخته تا بقیه به سلامت بگذرند. بند بند استخوانهای بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار دراز کشیده بود.
تا کی دل من چشم به در داشته باشد ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد آن باد که آغشته به بوی نفس توست از کوچه ما کاش گذر داشته باشد هر هفته سر خاک تو می آیم ، اما این خاک اگر قرص قمر داشته باشد این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک از تو خبری چند، مگر داشته باشد
راستی یادت هست در وصیتنامهات نوشتی مجالس روضه را ترک نکنید ، چند شب پیش جلسه روضه گرفتیم، شرمندهام . . . همسایهها زنگ زدند پلیس، ولی چند کوچه پایینتر صدای ساز و آواز مهمانی مختلط از صدای اذان مسجد بیشتر در محل پیچیده بود ، آخر میگویند که جوانند بگذارید جوانی کنند!
برادرم دیگر همه چیز فرق کرده ، پرچمهای یاحسین(ع) برروی خانهها را جمع کردیم و به جایش دیش ماهواره گذاشتیم ، آخر هر روز شبکههای فارسی زبان جدیدی روی آنتن میآید مبادا از دستمان برود