آقــــای شهـــــــــــــردار...

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
:god1:

هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره نشيني از يک طرف و بيکاري از طرف ديگر رمقي براي آنها نگذاشته بود.
به هر دري مي زدند، کاري پيدا نمي کردند. تا اين که تصميم گرفتند پيش شهردار بروند.
با اميدواري به شهرداري رفتند و با آقــاي شـهـردار صحبت کردند:
« ما را استخدام کنيد ، ضرر نمي بينيد.
به خدا اگر از کارمان راضي نبوديد، خب! مي توانيد ما را بيرون کنيد. »



شـهـردار چه مي توانست بکند. از يک طرف دلش مي سوخت، از طرفي بودجه اي نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه اي گير کرده. گفت:
« بسيار خب! شما را استخدام مي کنم. »



مرد ها در حالي که جان تازه اي گرفته بودند، هي دعا کردند و برگشتند.
آقــاي شـهـردار تبسّم غمگيني کرد و نشست تا روي ورق سفيد مطلبي يادداشت کند.



مدتي از ملاقات اين سه مرد گذشت.
در اين مدت هر کدام 1750 تومان هر ماه حقوق مي گرفتند. ديگر آه نمي کشيدند، ولي غُـر مي زدند که ما اين همه کار مي کنم ، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا مي رود. صداي اذان در سالن شهرداري طنين انداخت و همه براي خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقــاي شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکي از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: « اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟ »



آقــاي شـهـردار نگاه عميقي کرد و بي آن که حديثي بخواند، به نماز ايستاد.

روزها گذشت. آقــاي شـهـردار که کسي جز مـهــدي بـاکــري نبود ، از شهرداري رفت. او که حقوقش 7000 تومان بود، تقسيم بر چهار مي کرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر مي داد.


وفتي اين را فهميدند که خيلي دير شده بود.

 
بالا