خاطرات شهید حمید باکری

داداش مهدی

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
تقدیم به شهید بزرگوار و دوست داشتنی

شهید حمید باکری



و عاشقانش

12_8707221172_L600.jpg



سلام دوستان به امید خدا از این به بعد خاطراتی از شهید عزیزمون شهید حمید باکری (رضوان خدا بر ایشان باد) نقل میکنم.

هر کدوم از دوستان هم دوس داشتن بنده رو یاری کنند.


:53:


 

داداش مهدی

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
خاطره آخرین دیدار را همسر شهید اینگونه بیان میکند:

«شبی که حمید به منزل آمد، 18 بهمن سال 1362 بود. همسر آقا مهدی آمد و گفت: «مهدی پای تلفن است»

ظاهراً آقا مهدی پشت تلفن به حمید گفته بود «از خانواده خداحافظی کن و بیا»

حمید گفت: آماده باش هستیم. گفتم ساک ببندم؟ به خاطر اینکه شک نکنم گفت: ضرورت ندارد. صبحانه خورد.

بچه ها خواب بودند اما موقع رفتن هردو بیدار شدند.

احسان دوید پای حمید را گرفت و آسیه چهار دست و پا جلو آمد و پاهای بابا را چسبید.

بعد از رفتن حمید، بچه ها سخت مریض شدند و شهر اسلام آباد هم بمباران شد.»





646beeb0-9871-4812-bc72-e1c2e1f3667b.jpg

 
بالا