دلخوری بچه های ارتش از حاج همت

** Hiva **

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهید خواند ، خاطره ای است از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:

یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.


منبع:سایت خبری مشرق
www.mashreghnews.ir_files_fa_news_1391_4_17_181579_738.jpg


 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : دلخوری بچه های ارتش از حاج همت

خاطره قشنگی بود
حالا که این مطلب رو خوندم یه خاطره ای که شنیدم اینجا مینویسم.

اخوی عطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر بزن

شب جمعه بودبچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل

چراغارو خاموش کردند

مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود

هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت

یه دفعه اومد گفت
اخوی بفرما

عطر بزن ...ثواب داره

- اخه الان وقتشه؟

بزن اخوی
..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا

بزن به صورتت کلی هم ثواب داره

بعد دعا که چراغا رو روشن کردند

صورت همه سیاه بود

تو عطـــــــــــــــــــر جوهر ریخته بود...

بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند....



 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : دلخوری بچه های ارتش از حاج همت

2802041.jpg



روبوسي


روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جداییهاتفاوت میداشت.

کسی چه میدانست، شاید آن لحظه، همهی دنیا و عمر باقی ماندهی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت میافتاد.

چیزی بیش از بوسیدن، بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه میبردند.

بعضیها برای اینکه اینجو را به هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، میگفتند:

«پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حقالنسا است،

حوریها را بیش از این منتظر نگذارید».
 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : دلخوری بچه های ارتش از حاج همت

بسیجی

بسیجی ترکش خورده
ترکش سرش رو برده

عروسی نکرده مرده
ان شاءالله مبارکش باد

داشته کلاش میبرده
ترکش تو قلبش خورده
شهید شده ،نمرده !
انشا الله مبارکش باد

be_yade_shohadaa.persiangig.com_tanz_hanabandan.JPG


جشن حنابندان روز قبل از عملیات
نفر نشسته شهید مش قاسم نوری نفرایستاده:شهید حسین بزرگر گنجی

 

رفیق امام زمان (عج)

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : دلخوری بچه های ارتش از حاج همت

سلام به همه...
خیلی باحال بود داستان ابراهیم جون همت خودم...من عاششششششششششق شهید همت عزیزمم و
میدونم که اونم منو دوس داره
پس انشالا که توی بهشت با ایشون محشور بشوم...انشالا به زودی زود
من میگم حاج همت من هیچوقت دل کسی رو نمیشکونه و هیچوقتم کسی رو ناراحت نمیکنه...
فدات بشم ابراهیم جونم...توی بهشت میبینمت قربونت...
امشب بیا توی خوابم که دلم کلی واست تنگ شده...
 

رفیق امام زمان (عج)

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
خاطره قشنگی بود
حالا که این مطلب رو خوندم یه خاطره ای که شنیدم اینجا مینویسم.

اخوی عطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر بزن

شب جمعه بودبچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل


چراغارو خاموش کردند


مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود


هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت


یه دفعه اومد گفت
اخوی بفرما


عطر بزن ...ثواب داره


- اخه الان وقتشه؟


بزن اخوی
..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا


بزن به صورتت کلی هم ثواب داره


بعد دعا که چراغا رو روشن کردند


صورت همه سیاه بود


تو عطـــــــــــــــــــر جوهر ریخته بود...


بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند....
سلام برادر، حاج همت من به صورت بچه ها جوهر زده بود:1: ؟؟؟؟؟؟؟
 
بالا