پدر و پسری را پیش حاکم بردند تا تازیانه بزنند. اول صد ضربه تازیانه بر پدر زدند و او آه هم نگفت بعد از آن نوبت پسر شد.
اولین تازیانه ای را که به پسر زدند ناله و فریاد پدر بلند شد.
حاکم گفت: تو صد تازیانه خوردی و دم نزدی، حال به یک تازیانه ای که پسرت خورد اینگونه ناله می کنی؟
پدر گفت: آن تازیانه ها بر من می زدید و تحمل کردم اما اکنون تازیانه ها را بر جگرم می زنید و من تحمل ندارم!
اولین تازیانه ای را که به پسر زدند ناله و فریاد پدر بلند شد.
حاکم گفت: تو صد تازیانه خوردی و دم نزدی، حال به یک تازیانه ای که پسرت خورد اینگونه ناله می کنی؟
پدر گفت: آن تازیانه ها بر من می زدید و تحمل کردم اما اکنون تازیانه ها را بر جگرم می زنید و من تحمل ندارم!