اين داستان بسيار جالب و شنيدني نشان از زحمات و جدیت مرحوم كافي در مبارزه با مفاسد اجتماعي و اهميت انجام فريضه امر به معروف و نهي از منکر دارد. ايشان با نصيحت و توبه دادن آقاجلال، حرکت فرهنگي بزرگي را انجام داد.
مرحوم کافي اينطور نقل ميکند:
«پارسال خدا يک توفيق به من داد. من خيلي شرمنده خدا هستم، خيلي زياد. من يک وقتي فکرش را کردم، ديدم خدا بيش از سهم من چيزي به من داده. اينقدر سهم ما نمي شد. به جهتي که من پارسال ده روز در کرج منبر ميرفتم. يک روز در کرج ميرفتيم جلوي يک جايي، ديديم خيلي مردم ميروند آنجا. گفتيم اينجا کجاست؟ گفتند حاج آقا اينجا کاباره است. من هم يک جوري هستم در برنامه تبليغيم که اينقدر ياس و نا اميدي در قاموس لغتم نيست ... من گفتم صاحب اينجا کيست؟ گفتند يک جواني است، سي چهل سالش هم بيشتر نيست. هفت هزار زمين بود، يک استخر بزرگ داشت، قايق توي آن مي گذاشتند و زن ها، پسرها، دخترها، مردها همه مختلط بودند. غوغايي و يک رسوايي عجيبي بود.
عرق، شراب، وسکي، کنياک و اينها مي خوردند.
گفتم : مي شود ما اين صاحبش را ببينيم؟
گفتند : نه حاج آقا، يک طوري هست.
من هم دلم درد مي کند براي اين کارها. هر چه فکر کردم که چطور با اين صاحب کاباره تماس بگيريم ديدم يک بچه هياتي را سراغش بفرستيم با اين رفيق نيست ... يکي از اين داش هاي کرج را من ديدم.
گفت : حاج آقا سلام عليکم، امري داشتيد؟
گفتم : سلام عليکم، آره بيا اينجا ببينم.
گفتم : شما با اين صاحب کاباره رفيق هستي؟
گفت : آره.
گفتم : آنجا هم رفتي؟
گفت : خيلي (خنده حضار).
گفتم : ما يک کار داشتيم.
گفت : چيست؟
گفتم : فقط مي خواهم اين(صاحب کاباره) را دو ساعت به من برساني.
مرحوم کافي اينطور نقل ميکند:
«پارسال خدا يک توفيق به من داد. من خيلي شرمنده خدا هستم، خيلي زياد. من يک وقتي فکرش را کردم، ديدم خدا بيش از سهم من چيزي به من داده. اينقدر سهم ما نمي شد. به جهتي که من پارسال ده روز در کرج منبر ميرفتم. يک روز در کرج ميرفتيم جلوي يک جايي، ديديم خيلي مردم ميروند آنجا. گفتيم اينجا کجاست؟ گفتند حاج آقا اينجا کاباره است. من هم يک جوري هستم در برنامه تبليغيم که اينقدر ياس و نا اميدي در قاموس لغتم نيست ... من گفتم صاحب اينجا کيست؟ گفتند يک جواني است، سي چهل سالش هم بيشتر نيست. هفت هزار زمين بود، يک استخر بزرگ داشت، قايق توي آن مي گذاشتند و زن ها، پسرها، دخترها، مردها همه مختلط بودند. غوغايي و يک رسوايي عجيبي بود.
عرق، شراب، وسکي، کنياک و اينها مي خوردند.
گفتم : مي شود ما اين صاحبش را ببينيم؟
گفتند : نه حاج آقا، يک طوري هست.
من هم دلم درد مي کند براي اين کارها. هر چه فکر کردم که چطور با اين صاحب کاباره تماس بگيريم ديدم يک بچه هياتي را سراغش بفرستيم با اين رفيق نيست ... يکي از اين داش هاي کرج را من ديدم.
گفت : حاج آقا سلام عليکم، امري داشتيد؟
گفتم : سلام عليکم، آره بيا اينجا ببينم.
گفتم : شما با اين صاحب کاباره رفيق هستي؟
گفت : آره.
گفتم : آنجا هم رفتي؟
گفت : خيلي (خنده حضار).
گفتم : ما يک کار داشتيم.
گفت : چيست؟
گفتم : فقط مي خواهم اين(صاحب کاباره) را دو ساعت به من برساني.